در زندگی روزمره ، مشکلات فراوانی وجود دارد که با شکل های گوناگونی به سراغ ما می آیند . بنابر این ما باید قادر باشیم تا با پیامدهای آنها مبارزه کنیم . زیرا در دنیا هیچ انسانی را نمی توانید پیدا کنید که بگوید هیچ نگرانی نداشته است . ما می توانیم مشکلات و نگرانی های حاصل از آن را بخشی از زندگی خود بدانیم . از این طریق می توانیم تا حدودی به آرامش برسیم و بپذیریم که تنها ما دارای مشکل نیستیم . بنابر این ، دانستن این که مشکلات جزء زندگی ما هستند به ما کمک می کند تا با آنها مبارزه کنیم و در جهت حل و رفع آنها بکوشیم .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
اگر مشکلات را بشناسیم و بدانیم که به چه علت در زندگی گرفتار آنها شده ایم ، دیگر جایی برای نگرانی و ترس از مشکلات و مصائب وجود نخواهد داشت . مشکلات به دو دسته1) مشکلاتی که ما در بروز آنها هیچ نقشی نداریم و 2) مشکلاتی که خودمان باعث بوجود آمدن آنها می شویم ، تقسیم می شوند.
دسته اول مشکلات و مسائلی که نه به صورت مستقیم و نه غیر مستقیم در بروز آنها دخالت نداشته ایم ، اما بوجود آمده اند برای آن که :
1-ما را از انجام کاری منع کنند . در واقع می خواهند ، چیزی را به ما بفهمانند .مرد تاجری بود که هر چند وقت یکبار برای داد و ستد به شهرهای گوناگون سفر می کرد . در یکی از سفرها مرد پس از خرید چند قالیچه راهی دیار خود شد . راه بسیار طولانی بود و سفر خسته کننده . مرد بسیار خسته و گرسنه شده بود . او به دنبال جایی می گشت تا بتواند در آنجا کمی استراحت کند . او رفت و رفت تا آنکه بالاخره به خرابه ای رسید . مرد بسیار خوشحال شد و با خود گفت : چه جای خوبی . سپس از اسب پایین آمد و در سایه دیوار خرابه نشست . مرد پس از خوردن مقداری نان و پنیر ، زین اسبش را برداشت و زیر سرش گذاشت تا کمی استراحت کند که ناگهان صدای فش فش ماری را شنید . مرد بازرگان با وحشت از جایش برخاست که ناگهان ماری را روی بروی خود دید . مرد عقب عقب رفت ، مار کمی به جلو خزید و به مرد حمله کرد . مرد وحشت زده در حالی که به دیوار تکیه داده بود ، آرام آرام خود را از مار دور می گکرد ولی مار دست بردار نبود . مرد بازرگان به طرف اسب خود دوید تا بتواند به سرعت فرار کند ؛ اما وقتی نزدیک اسب رسید ، از شدت ترس از حال رفت . پس از مدتی بازرگان به هوش آمد و چشمانش را باز کرد . سپس از جایش بلند شد و بلافاصله به اطراف خود نگاه کرد ، از مار خبری نبود . بعد به دست و پایش نگاه کرد ، هیچ دردی حس نمی کرد . با خوشحالی گفت : خدایا شکرت ، من زنده ام . در همان موقع چشمش به دیوار خرابه افتاد که فرو ریخته بود . مرد حیرت زده رو به آسمان کرد و گفت : خداوندا تو این مار را فرستادی تا مرا از مرگ نجات دهی . اگر این دیوار بر روی من خراب می شد ، هیچکس مرا نمی یافت . خدایا شکرت . و این چنین بود که بعضی از حوادث ناگوار ما را از انجام برخی از کارها منع می کنند .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
2- ما را به انجام کاری تشویق می کنند مرد حسابداری بود که سالها در شرکتی کار می کرد . او در کارش بسیار دقیق بود و کارها را بخوبی انجام می داد ولی هیچگاه از زندگیش راضی نبود . او حرفه اش را دوست نداشت . کم کم او از این وضعیت خسته شد . زندگی برایش تکراری شده بود و دیگر معنایی نداشت . او هر روز زود از خواب بر می خاست ، سر یک ساعت معین به اداره می رفت ، سر یک ساعت معین کارش را شروع می کرد و سر یک ساعت معین به خانه بر می گشت . وقتی به خانه می رسید ، آنقدر خسته بود که بلافاصله به خواب می رفت . او حتی در خواب هم راحت نبود و ادئم کابوس می دید . او هر شب در خواب می دید که چندین میلیون تومان در حسابهایش اشتباه شده است و او خود باید این پول را بپردازد . سپس با این فکر وحشتناک از خواب می پرید و بعد آنقدر به سقف خیره می شد و در افکارش غرق می گشت تا آنکه خورشید طلوع می کرد و دوباره همان داستان همیشگی شروع می شد .
بالاخره یک روز آن اتفاقی که نباید می افتاد ، رخ داد . مرد از فرط خستگی و افسردگی شدید در حسابهایش اشتباه کرد و هر کاری کرد ، نتوانست بفهمد که این اشتباه از کجاست و نتیجه این شد که پس از سالها زحمت در آن شرکت با بی حرمتی اخراج و ناچار به پرداخت پول شد . مرد بیچاره به ناچار تمام پولی را که در طول آن سالها ذره ذره جمع کرده بود ، به شرکت پرداخت و از آنجا بیرون آمد . دیگر در آن شهر بزرگ کاری برای انجام دادن نداشت . او خسته تر از آن بود که بدنبال کار جدیدی باشد . به اندازه هزار سال خسته بود . دوست داشت برای مدتی استراحت کند و تمام این خاطرات وحشتناک را از یاد ببرد . چون پولی برای پرداخت اجاره خانه نداشت به ناچار خانه را نیز تخلیه کرد و با مقدار پولی که پیش صاحبخانه داشت به زادگاهش که شهری خوش آب و هوا در کنار دریا بود ، بازگشت . خیلی وقت بود که به پدر و مادر پیر و برادرهایش سر نزده بود . مرد جوان با دیدن خانواده اش تمام غمهایش را از یاد برد . حالا او برای اولین بار بدون هیچ دغدغه ای در کنار آنها بود . بدون آنکه روزها را برای بازگشت به محل کارش بشمارد . حالا او می توانست تا هر وقت که بخواهد در کنار آنها باشد .
مرد جوان آنقدر خسته بود که برای چندین روز پیاپی از رختخواب خود بیرون نیامد و در تمام این مدت مادر پیرش مانند پرستاری مهربان بالای سرش بود و غذاهایی را که او دوست داشت ، برایش می پخت . بالاخره پس از گذشت چندین روز از بسترش برخاست و به همراه پدر در حیاط خانه قدم زد . او ساعتها برای پدر درد دل کرد . سالها بود که برای کسی درد دل نکرده بود . پدر با مهربانی به حرفهای او گوش می کرد و به او امید می داد . بوی خاک ، صدای آواز پرندگان و صحبت های دلنشین پدر باعث شد که پسر مشکلاتش را فراموش کند . گویی او در بهشت است . یک روز همینطور که مرد جوان با پدرش در باغ مشغول قدم زدن بود ، خم شد تا از زیر شاخه درختی رد شود که خودکارش بر روی زمین افتاد . اما یافتن خودکار خیلی سخت بود ، زمین پر از علف های هرز بود . علفها آنقدر بلند بودند که او به سختی توانست خودکارش را پیدا کند . پسر رو به پدر کرد و گفت : اینجا چرا مثل جنگل شده است ؟ پدر گفت : پسرم من دیگر برای این کارها خیلی پیر شده ام ؛ برادرهایت نیز مدرسه می روند و وقت ندارند . در همان موقع بود که پسر تصمیم گرفت به باغ کوچکشان سر و سامانی بدهد . او بیل را برداشت و شروع کرد به شخم زدن زمین ، هر چه بیشتر شخم می زد ، بیشتر علاقمند می شد . بوی خاک به او روح تازه می داد .
از آن روز به بعد مرد جوان بر خلاف گذشته ها صبح زود با شوق از خواب بر می خاست و به سوی باغ می رفت و تا غروب زمین را شخم می زد .
مرد جوان پس از سالخها تنهایی ، شبها با خانواده اش بر سر یک سفره می نشست ، حرف می زد و از ته دل می خندید . او شبها با آرامش و به را حتی به خواب می رفت . او گذشته تلخ خود را به کلی از یاد برده بود . حالا شبها در خواب به جای دیدن ارقام و اعداد ، خود را در باغی پر از گل می دید و صبحها با شوق دیدن باغ از خواب بلند می شد . انگار که دوباره از مادر متولد شده بود . بالاخره یک روز کار شخم زدن باغ به پایان رسید . پسر دوباره غمگین شد . حالا دیگر کاری برای انجام دادن نداشت . او زیر درختی نشست و به فکر فرو رفت که ناگهان خواب شب قبل به یادش آمد ، باغی پر از گل . پسر زیر لب گفت : آری ، باغی پر از گل درست است ، من باید در اینجا گل بکارم . او تصمیم گرفت با پولی که برای ش باقی مانده بود ، در باغ پل بکارد . بنابر این ، او انواع و اقسام گلهای زیبا را در باغشان کاشت . روزها گذشت و او منتظر دیدن لحظه شکفتن گلها بود . سرانجام آن روز رسید . یک روز صبح وقتی مرد جوان به باغ رفت ، گلها را شکفته دید . پسر از خوشحالی گریست و سر به سجده گذاشت و از خداوند تشکر کرد . او که تا دیروز در شرکت افسره و دلمرده بود ، امروز خود را خوشبخت ترین می دانست . او با گلها حرف می زد و آنها را بهترین دوستان خود می دانست . او در کنار پدر و مادر و برادرانش احساس شادی می کرد . مر جوان توانست با پشتکار و به کمک برادرهایش کار خود را گسترش دهد . تا جایی که یک روز توانست یکی از موفق ترین صادر کنندگان گل شود .
مرد حسابدار توانست گذشته تلخ خود را فراموش کرده و زندگی جدیدی را شروع کند . اما اگر اخراج نمی شد ، اگر در حسابهایش اشتباه نمی شد ، آیا امروز اینقدر خوشبخت بود ؟ براستی که برخی از مشکلات ، ما را وادار به انجام کاری می کند که خوشبختی و سعادت ما در آن است
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
3- یک دسته از مشکلات همان آزمایش الهی است که به منظور رشد ما بوجود می آیند اگر خود ما عامل بروز مشکل نبوده ایم ، باید ایمان داشته باشیم که مسائل و مشکلات برای آزار و اذیت ما بوجود نیامده اند . بلکه به جهت پیشرفت ما در مسائل معنوی بر سر راهمان قرار گرفته اند . ما همانند آهنی هستیم که آهنگر برای شکل دادن به آن به ناچار آنرا درون آتش می اندازد و سپس آنرا بر روی سندان قرار داده و می کوبد . قلب سخت ما نیز باید در آتش مشکلات بسوزد و بر روی سندان کوبیده شود تا بلکه به آنشکلی که خداوند انتظار دارد ، تبدیل شود . در این نوع مشکلات هر چه قدر سختی بیشتر را تحمل کنیم ، همانقدر روحمان پاکتر می شود و همانقدر به آن شکلی که خداوند انتظار دارد ، نزدیکتر می شویم . آزمایش الهی اتفاقی است که صد در صد برای هر شخص در زندگی رخ می دهد . بنابر این در این شرایط باید فقط به رضای خدایا راضی باشیم و بدانیم که بعد از هر سختی ، آسانی وجود دارد .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
دسته دوم مشکلاتی است که خود ما عامل بوجود آمدن آنها هستیم . این قبیل مشکلات حاصل طرز فکر خودمان است . به این صورت که اول ما به موضوعی فکر می کنیم و بعد به آن عمل می کنیم . حال اگر رفتار ما در آن زمینه نادرست باشد ، روزی پیامد آن گریبان ما را خواهد گرفت . بنابر این ، نمی توانیم علل همه مشکلات را به گردن دیگران یا شرایط بیندازیم . بله خود ما نیز در بروز آن سهمی را بر عهده داریم .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
پیر مردی همراه با همسرش در روستایی زندگی می کرد . پیر مرد بد ذات ، همسایه ای داشت که مرد با خدایی بود . از قضا زمینهای کشاورزی این دو همسایه در کنار هم قرار داشت و سالها بود که مرد بد ذات بر سر آبیاری زمین با همسایه خود در جنگ و نزاع بود و آب را بر روی زمین همسایه خود می بست تا به زمین خودش آب بیشتری برسد . پیر مرد ، پسری داشت که در یکی از شهرهای نزدیک به روستایشان مشغول کارهای بازرگانی بود و هر چند وقت یکبار به دیدن پدر و مادر پیر خود می آمد . یک روز مرد همسایه که مرد مهربان و انسانی بود ، نزد پیر مرد بد ذات آمد و گفت : امروز من به شهر می روم اگر پیغام یا چیزی داری ، من حاضرم تا آن را برای پسرت ببرم . پیر مرد همیشه آرزوی مرگ همسایه خود را داشت ، از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد و مقداری نان را که همسرش پخته بود ، در بقچه ای پیچید و سپس مشک آبی برداشت و آنرا به زهر آلوده کرد . پیرمرد مشک آب را در دست گرفت و با خود گفت : این زهر خیلی قوی است و انسان را کم کم از پا در می آورد . قبل از آن که مرد همسایه به شهر برسد ، خواهد مرد و هیج کس نمی فهمد که چگونه مرده است . آنگاه من برای همیشه از دست او خلاص می شوم . پیر مرد بقچه نان و آب را به همسایه داد و گفت : این نانها را همسرم پخته است اگر برای تو زحمتی نیست ، آنها را به پسرم بده و بگو دلمان برایش خیلی تنگ شده است . این مشک آب را نیز از من قبول کن . من بخاطر آبیاری مزارع در حق تو بسیار بدی کرده ام ، حال می خواهم همین آب باعث دوستی من و تو شود . مرد همسایه خوشحال شد و به پیر مرد گفت : من از تو هیچ کینه ای ندارم . مطمئن باش نانها و پیغام ترا به پسرت خواهم رساند . مرد همسایه به راه افتاد . او چندین روز در راه بود . وقتی به نزدیکی شهر رسید ، سواری را دید که به سوی او می آمد . وقتی مرد سوار نزدیک شد ، مرد همسایه او را شناخت . او پسر پیر مرد بود . مرد همسایه با خوشحالی با پسر سلام و احوالپرسی کرد و گفت : هم اکنون من می خواستم نزد تو بیایم . پدرت این نانها را برای تو فرستاده است . او از من خواست اینها را به تو بدهم و بگویم که دلشان برای تو خیلی تنگ شده است . پسر به مرد همسایه گفت : متاسفانه در بین راه مشک آب از دستم افتاد و هر چه آب در آن بود بر زمین ریخت . اگر آبی داری به من بده تا در این بیابان از تشنگی تلف نشوم . مرد همسایه مشک آبیی را که پیر مرد بد ذات به او داده بود ، به پسر داد و گفت : اتفاقا موقع آمدن پدرت به عنوان آشتی مشک آبی به من داد ، این مشک پر است و من هنوز از آن ننوشیده ام . پسر با خوشحالی مشک آب را گرفت و نوشید و سپس از مرد همسایه خداحافظی کرد . هر چه پسر به روستا نزدیکتر می شد ، حالش بدتر می گشت . دل درد و حالت تهوع امانش را بریده بود . وقتی به نزدیکی روستا رسید ، حالش بسیار بد شد . پسر بی حال و بی رمق بر روی اسب افتاده بود . اسب از روی عادت راه خانه را در پیش گرفت تا آنکه به در خانه رسید .
پیر مرد با همسر خود بر سر سفره نشسته بود و در حین غذا خوردن به مرگ مرد همسایه فکر می کرد که ناگهان صدای شیهه اسب پسرش را شنید . پیر مرد بالافاصله از جا پرید و به همراه زنش به طرف در دوید . وقتی در را باز کرد ، جسد نیمه جان پسرش را دید که بر روی اسب افتاده بود . پیر مرد پسر را به درون خانه آورد . پسر نفسهای آخر را می کشید . پسر گفت : نمی دانم چه شده است ، احساس می کنم مسموم شده ام . پیرمرد سراسیمه آماده شد تا به دنبال حکیم برود . وقتی از در خانه بیرون رفت ، چشمش به مشک آبی افتاد که به مرد همسایه داده بود . پیر مرد ناله ای از دل بر آورد و گفت : این همان مشک آبی است که من به مرد همسایه دادم . پیر مرد مشک آب را برداشت و بی درنگ وارد خانه شد و از پسر پرسید : پسرم این مشک آب را از کجا آورده ای ؟ پسر که تمام بدنش خیس عرق شده بود و به زحمت نفس می کشید ، گفت : در راه مرد همسایه را دیدم و این مشک آب را از او گرفتم . پدر نمی دانی چقدر خوشحالم که عاقبت با او آشتی کردی . پسر این را گفت و در کمال ناباوری در پیش چشم نگران پدرش ، چشمهایش را بست و جان داد . پیر مرد فریادی از ته دل کشید و رو به آسمان کرد و گفت : خود کرده را تدبیر نیست .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
افراد زیادی وجود دارند که جسمشان در زمان حال زندگی می کند . در حالی که فکرشان به گذشته و آینده تعلق دارد . اما گذشته ، گذشته است و ما باید به جای سیر کردن در گذشته تنها از اتفاقات تلخ و شیرین آن عبرت بگیریم و به جای نگرانی درباره آینده ، برای آن برنامه ریزی کنیم و در عین حال خود را به خداوند بسپاریم . زمانی که ما حتی از یک ساعت بعد خود خبر نداریم ، چگونه می توانیم با اطمینان بگوییم که فردای ما چه خواهد شد .
در زندگی اتفاقات زیادی ممکن است رخ دهد که نه می توانیم آنها را حدس بزنیم و نه در بروز آن دخالتی داشته باشیم . پس باید تنها به فردای خود امیدوار باشیم و درهای ناامیدی را به روی گذشته و آینده ببندیم . باید تمام فکر خود را در زمان حال متمرکز کنیم . بیایید هر روز به خودمان بگوییم ، امروز آغاز یک روز تازه است . براستی که زندگی کردن تنها برای یک روز ، کار سختی نیست .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
در روزگاران گذشته مرد کاسبی بود که در دکان کوچکش آرد می فروخت . شبها وقتی مرد کاسب به خانه باز می گشت ، در راه با خود می اندیشید که اگر فردا بتوانم کیسه های آرد بیشتری بفروشم ، می توانم با آن شیر و خرما بخرم . حتی می توانم برای زن و فرزندانم لباس های نو تهیه کنم . مرد کاسب حتی وقتی در کنار زن و فرزندانش سر سفره می نشست ، باز هم در افکار خود غوطه ور بود . نه وجود زن و فراندانش را حس می کرد و نه می فهمید که چه خورده است .وقتی به بستر می رفت نمی توانست بخوابد . افکارش به او اجازه استراحت نمی داد . او آنقدر فکر می کرد که از خستگی به خواب می رفت . یکروز صبح در حین خواندن نماز ، به یاد زن همسایه افتاد که چندی پیش از او آرد گرفته بود ولی هنوز پولش را نداده بود . مرد کاسب با عصبانیت به رکوع رفت ، سپس نقشه کشید که چگونه به در خانه او برود و پولش را پس بگیرد . وقتی به سجده رفت ناگهان به یاد آورد مدتهاست که از یکی از تجار بازار پول قرض گرفته و هنوز نتوانسته است پول او را باز گرداند . آنگاه ترس سراپای وجودش را گرفت و پیش خود فکر کرد که امروز حتما مرد تاجر به سراغش خواهد آمد و آبرویش را در محل خواهد ریخت . مرد کاسب نمازش را به پایان رساند . بی آنکه بداند چه خوانده است . مرد پس از خوردن صبحانه ، به سوی دکان کوچکش به راه افتاد . در آنجا نیز در فکر بود تا آنکه صدای اذان ظهر از مسجد بلند شد و او به همراه کسبه بازار به مسجد رفت . ولی در آنجا نیز آرام نداشت . در حین نماز با خدش می گفت : مدتهاست زن همسایه را ندیده ام ، او خود را پنهان کرده است تا مبادا پول آرد را از او بگیرم . می خواهد که من موضوع را فراموش کنم . اما این بار حقش را کف دستش می گذارم . نماز به پایان رسید . ولی مرد کاسب اصلا متوجه نشد که چه خوانده است . مرد به سوی دکان خود به راه افتاد . وقتی به در دکان رسید ، زن همسایه را در آنجا دید در حالی که رنگ به صورت نداشت و پشت سرهم سرفه می کرد . زن جلو آمد و گفت : مرا ببخشید که نتوانستم پولتان را زودتر بیاورم . دو هفته است که سخت بیمارم ولی امروز به هر زحمتی بود ، آمدم تا قرضم را بدهم . آنگاه پول را به مرد داد و رفت . مرد که چه فکرها که نکرده بود و چه روزها که وقت خود را صرف افکار بیهوده نکرده بود . سپس وارد دکان شد ، اما دوباره افکار منفی به ذهن او هجوم آوردند . در همین حین خدمتکار یکی از تاجران ثروتمند شهر وارد دکان شد و گفت : ارباب من همین حالا دو کیسه آرد لازم دارد . باید کیسه ها را به خانه او ببری . مرد کاسب بسیار خوشحال شد چون می توانست با آن پول قرض خود را بدهد و پس از مدتها با خیاب راحت سر در بالین بگذارد .مرد کاسب کیسه های آرد را بر پشت اسب خود بست و به سوی خانه تاجر راه افتاد . اما او مجبور بود از کنار دکان مرد تاجری که از او پول قرض گرفته بود بگذرد . مرد کاسب با ترس به راه افتاد ، وقتی به در دکان تاجر رسید ، با تعجب دید که در دکان بسته است . از یکی از کسبه ها علت را پرسید و مرد در پاسخ گفت : چندین ماه است که مرد تاجر به سفر رفته است و به این زودیها نیز بر نمی گردد . مرد کاسب آهی کشید و با خود اندیشید که چه شبها از ترس تا صبح نخوابیده است و چه روزها که از ترس دیدن مرد تاجر پنهان شده است . اما آیا این آخر کار مرد کاسب بود ، نه . او همیشه موضوعیی برای فکر کردن داشت . او یا در گذشته بود یا در آینده . در واقع این داستان زندگی همه ماست . اگر به خاطر بسپاریم که زندگی یعنی خوب زیستن و غنیمت شمردن هر لحظه . آنگاه می توانیم همیشه در لحظه زندگی کنیم و آینده و گذشته را به فراموشی بسپاریم و به آرامش برسیم .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
وقتی که ما مشکلات و وقایعی را که هنوز رخ نداده است ، در ذهن خود پیش بینی می کنیم ، باعث بوجود آمدن تشویش ، نگرانی ، اضطراب، دلهره ، ترس و انواع ناراحتی های عصبی می شویم . ما با تجسم و پیش بینی انواع دشواری هایی که ممکن است هرگز رخ ندهد ، باعث دگرگونی خود و شکنجه روح و روان خود خواهیم شد .
برای مثال اشتباهی مرتکب شده ایم و از عواقب آن می ترسیم ، در این حالت باید سعی کنیم ، مشکلات را پیش گویی نکنیم و با افکار منفی خود به آنها انرژی ندهیم . ما با پیش بینی مشکلات علاوه بر مشکل اصلی ، مشکل دیگری را که خیلی بزرگتر از مشکل اولیه است ، بوجود می آوریم . در این مواقع وقتی کاری از دستمان بر نمی آید تنها باید با شهامت صبر کرد و دید که چه پیش می آید؛به قول معروف هر چه باداباد . سپس به دنبال راه چاره بود .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
خدمتکار جوانی نزد مرد ثروتمندی زندگی می کرد . در آن خانه خدمتکاران دیگری نیز مشغول کار بودند . ولی این خدمتکار مسئول انجام کارهای شخصی مرد ثروتمند بود . هر روز که مرد ثروتمند به خانه می آمد ، خدمتکار جوان به او در درآوردن لباسها و پوشیدن لباس خانه کمک می کرد . سپس برای او آب می آورد تا دستانش را بشوید و بعد سفره غذا را برای او پهن می کرد .
خدمتکار جوان سالها بود که در آن خانه مشغول خدمت بود و از کار خود راضی بود . مرد ثروتمند علاقه عجیبی به ظروق قدیمی داشت و هر بار که به سفر می رفت ، تعدادی ظرف قدیمی می خرید و بر روی طاقچه اتاقش می گذاشت . یک روز وقتی خدمتکار جوان می خواست طاقچه را تمیز کند ، یکی از ظرفها که بسیار زیبا و قیمتی بود افتاد و شکست . خدمتکار جوان بسیار ترسیده و دستپاچه شده بود . هر لحظه ممکن بود ارباب به خانه بیاید و از آنجایی که او هر روز ظروف خود را تماشا می کرد ، حتما متوجه ظرف شکسته مشد . خدمتکار جوان پیش خود گفت : ارباب مرا حتما خواهد کشت . او مرا با شلاق سیاه و کبود خواهد کرد و مرا روزها گرسنه و تشنه در زیر زمین حبس خواهد کرد . بهتر است هر چه زودتر از این خانه بگریزم .خدمتکار جوان بدون آنکه کسی متوجه شود از خانه فرار کرد و در خرابه ای در گوشه شهر پنهان شد . مرد ثروتمند به خانه آمد ولی هر چه خدمتکار جوان را صدا کرد ، جوابی نشنید . سپس وارد اتاقش شد که تکه های شکسته ظرف را دید . مرد ثروتمند یکی از خدمتکاران را صدا کرد و گفت : ببین خدمتکار جوان کجاست . او حتما از ترس در جایی پنهان شده است . به او بگویید با او کاری ندارم . خدمتکاران هر چه گشتند ، خدمتکار جوان را پیدا نکردند . روزها گذشت ولی از خدمتکار جوان خبری نشد تا آنکه یکروز وقتی یکی از خدمتکاران برای خرید به بازار می رفت ، چشمش به خدمتکار جوان افتاد که در گوشه ای پنهان شده بود . مر خدمتکار جلو رفت و گفت : تو کجا هستی ، روزهاست که ما به دنبال تو می گردیم . جوان با ترس گفت : مگر هنوز ارباب از دست من عصبانی است . مر خدمتکار گفت : چه می گویی . ارباب ترا بخشیده است . همان روز اول ترا بخشید . تو چرا فرار کردی ؟ جوان گفت : ترسیدم مرا تنبیه کند . مرد خدمتکار گفت : ای ابله ، حداقل صبر می کردی هر وقت شلاق را در دستش می دیدی ، می گریختی . تو با این کار شغلت را برای همیشه از دست دادی .
خدمتکار جوان سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد و با خود گفت : کاش همانجا مانده بودم و با آن همه فکرهای بیهوده زندگیم را اینگونه تباه نمی کردم . من اربابم را دوست داشتم . حتی برای خود نیز اتاقی داشتم . اما حالا لباید در این خرابه ها بخوابم و شبها گرسنه سر بر بالین بگذارم . خدایا چه اشتباهی مرتکب شدم !!
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
افکار ما انسانها به دو دستة کلی 1) افکار خوب یعنی افکاری با انرزی سازنده و مثبت و 2) افکار بد یعنی افکاری با انرژی مخرب و منفی تقسیم می شوند .
بنابر این ، افکار ما می تواند یکی از موثرترین عوامل در بروز مشکلات و نگرانی ها و یا بالعکس حل آنها باشد . با توجه به این موضوع ، ذهن ما دارای قدرت و توانایی های فراوانی است که باید راه درست استفاده از آن را بیاموزیم .
فکر ما قدرت زیادی دارد . اگر کمی به این موضوع فکر کنیم ، متوجه می شویم در دنیایی که زندگی می کنیم ، بزرگترین اکتشافات و اختراعات همه از یک نقطه کوچک در ذهن نشات گرفته اند . مخترعان و کاشفان با انرژی دادن به این جرقه کوچک ایجاد شده در ذهن ، آنرا پرورش داده و سپس به مرحله عمل می رسانند .
فکر می کنم ، همه شما داستان این دو بیمار را شنیده اید . دو بیمار که یکی مبتلا به سرطان و دیگری قند خون بود . از قضا جواب آزمایش ها ی آنها در بیمارستان اشتباه شد . مردی که سالم بود ، پس از آنکه فهمید ، مبتلا به سرطان است ، هر روز حالش بدتر از روز قبل شد و تمام امید خود را از دست داد و مردی که بواقع سرطان داشت هر روز حالش بهتر شد تا جایی که بر بیماری خود غلبه کرد و سلامت خود را بازیافت . پس از مدتی مرد سالم که به اشتباه فکر می کرد سرطان دارد ، درگذشت و مردی که سرطان داشت ، بهبود یافت .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
افراد زیادی وجود دارند که مشکل خاصی در زندگی خود ندارند، ولی از آنجایی که انسان های منفی گرایی هستند، با افکار منفی نگرانی های زیادی را برای خود بوجود می آورند. با این روش آنها ابتدا یک فضای منفی در درون خود بوجود می آورند و بعد این فضای منفی بوجود آمده ، کم کم به بیرون منتقل شده و رفتار و کردار آنها را تحت تاثیر قرار می دهد. بنابر این نباید اجازه دهیم، افکار منفی در ما نقش ببندد و اگر هم چنین اتفاقی افتاد،^ باید جای آن را با افکار روشن و مثبت عوض کنیم. ما می توانیم در این مواقع از روش جایگزینی بهره بگیریم. بدین صورت که هر گاه فکری منفی در ذهن ما نقش بست، دقیقا عکس آن را به طور مثبت در فکر خود تصور کنیم . با این روش افکار منفی در ذهن ما کم رنگ و کم رنگتر می شود و زمانی می رسد که دیگر هیچ فکر منفی در ذهنمان وجود نخواهد داشت
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
یکی از آسان ترین راهها برای رهایی از نگرانی نوشتن آنهاست. افکارتان را هر چه هیست ، بر روی کاغذ بیاورید و بدون هیچ واهمه ای آنها را بنویسید. آنقدر بنویسید که دیگر فکرتان از تمامی نگرانی ها خالی شود. بدون آن که فکر کنید، بنویسید. مهم نیست که جمله هایتان غلط باشد یا درست ، فقط بنویسید.اجازه دهید، مسخره ترین نگرانی هایتان و حتی آنهایی را که نمی توانید با کسی در میان بگذارید، بر روی کاغذ نوشته شود.پس از گذشت چند روز به سراغ نوشته هایتان بروید و آنها را بخوانید، مطمئنم که به آنها خواهید خندید.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
براستی ترس چیست ؟ اگر کمی به این واژه و عامل بوجود آورنده آن بیندیشیم ، به این نتیجه خواهیم رسید :
1- برخی از ترس ها از بدو تولد با است
2- ترس از مسائل جزئی است
بسیار ی از ما از مسائل کوچک و پیش پا افتاده بیشتر هراس داریم . شاید این امر بدین علت باشد که ما مسائل بزرگتر را باور نداریم . به همین جهت از آنها نمی ترسیم .
3- ترسی که حاصل افکار خودمان است
ترس هایی چون ترس از آینده، ترس از پیروز نشدن ، عدم موفقیت و ... چنین ترس هایی حاصل ذهن خود ما است که باعث تشویش و نگرانیمان می شود . برای جلوگیری از بوجود آمدن چنین ترس هایی در عین این که به پیروزی فکر می کنیم ، شکست را نیز باید قبول کنیم . اگر فقط به شکست فکر کنیم ، اعتماد بنفسمان را از دست خواهیم داد و دیگر امیدی نخواهیم داشت . اگر فقط به پیروزی فکر کنیم ، آنگاه در صورت شکست ، خود را می بازیم . اما باید بدانیم که شکست و پیروزی دو روی یک سه هستند و هیچکدام بدون دیگری معنایی ندارد .ما باید در عین حال که خود را برای پیروزی در کاری آماده می کنیم ، خود را برای شکست نیز آماده کنیم و از قبل بدانیم که در صورت شکست، از کجا و چگونه شروع کنیم . این کار باعث می شود که در صورت مواجه شدن با شکست، خود را نبازیم و فکر نکنیم که دنیا به آخر رسیده است . زیرا اکنون می دانیم که باید چه کار کنیم .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
روزی مردی را برای اعدام به شهر دیگری می بردند . او در طول راه گریه می کرد . یکی از اطرافیان به او گفت : برای چه گریه می کنی ؟ مرد به او گفت : می ترسم وقتی جلاد سرم را قطع می کند ، خیلی درد داشته باشد . در واقع مرد نگران مردنش نبود ، بالکه نگران دردی بود که باید تحمل می کرد .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
ناشناس
در : چهارشنبه 05 اسفند 1388 [17:55 ]
قبول کردن مشکل
همان طور که می دانیم، رنج و مشکل بخشی از زندگی ما است و این بخش می تواند بسیار آموزنده باشد. البته به شرط آنکه نگاه درستی به آن داشته باشیم.
اگر رنج و مشکل نصیب ما نشود، بسیاری از درس های زندگی را نخواهیم آموخت و تجربه ای بدست نخواهیم آورد. بسیاری از ما این حقیقت را تشخیص نمی دهیم و تمام سعی و توانمان را بکار می بندیم تا از مشکلات رهایی یابیم و از تجربه های دردناک حاصل از آن اجتناب می کنیم .
تا حال به این مسئله فکر کرده اید که روزهای خوش چقدر سریع می گذرند و بالعکس روزهایی که ناراحت هستیم انگار که هیچگاه شب نمی رسد. در واقع ما به هنگام خوشی ، فکر نمی کنیم و در لحظه به سر می بریم. ولی به هنگام غم و ناراحتی تمام مدت در حال فکر کردن هستیم . به همین دلیل زمان از نظر ما طولانی تر جلوه می کند.
ما باید بدانیم، اگر مشکلی داریم که قادر به حل آن نیستیم، باید آن را قبول کنیم و خود را با شرایط تازه وفق دهیم ، در غیر این صورت بدون شک نگرانی حاصل از آن ما را از پا در خواهد آورد. پس چاره ای جز قبول آن نداریم.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
ناشناس
در : چهارشنبه 05 اسفند 1388 [17:55 ]
در مقابل امواج قرار نگیرید
مشکلات و نگرانی های حاصل از آن همانند دریا است ، گاهی بصورت امواجی کوتاه و گاهی بصورت امواجی بلند. شاید شما هنگامی که دریا طوفانی است ، آن را دیده باشید و شاید هم در دریای طوفانی شنا کرده باشید. در این صورت حتما به این موضوع پی برده اید که هیچگاه نباید در مقابل امواج ایستاد و مقاومت کرد. زیرا در این صورت موج ما را بلند کرده و بر زمین خواهد کوبید. ولی اگر همانند چوب پنبه روی موج سوار شویم و با آن هم جهت شویم، آنگاه دیگر آسیبی بر ما وارد نخواهد شد و حتی از این کار لذت نیز خواهیم برد.
پس در همه حال به خاطر داشته باشید که در مقابل مشکل، چه کوچک و چه بزرگ نایستید. چون اولین کسی که صدمه خواهد دید خود شما خواهید بود.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
در زندگی روزمره، خیلی از افراد نگرانی های زیادی دارند و با این نگرانی ها برای خود مشکلاتی بوجود می آورند.در این دنیا که زودگذر است و هیچ چیز آن جاودانه نیست، نگران بودن چه مفهمومی دارد؟ با این کار ما از زندگی و لحظه های آن لذت نمی بریم و زندگی را به کام خود و اطرافیانمان تلخ می کنیم. زمانی که برای شما و یا یکی از نزدیکانتان اتفاقی رخ می دهد، مسلما نگران خواهید شد. ولی سعی کنید این نگرانی ها را کنترل کنید و آن را تا حدی نرسانید که موجب عملکرد عجولانه و یا اشتباه شود. باید بتوانید در هنگام بروز هر گونه نگرانی ، در ابتدا افکار خود و بعد عملکرد خود را کنترل کنید و به فکر چاره باشید.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
اگر در مقابل مشکلات از سلاح ایمان استفاده کنیم، همیشه پیروز خواهیم شد و نگرانی ها، خود به خود از بین خواهند رفت. ایمان به این که مشکلی که بوجود آمده است، برای اصلاح و موفقیت ما است، نه برای درهم شکستن ما. آن آمده است تا ما را نجات دهد، آمده است تا ما را از مشکلی بزرگتر دور سازد. پس همیشه در همه حال و در همه جا خوشبین باشید
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
همه ما می دانیم که زندگی در حال گذر است و هیچ نگرانی دائمی نخواهد بود؛ ولی هیچگاه به این موضوع نمی اندیشیم . امروز پر از شادی است، می گذرد و فردایی پر از غم و اندوه از راه می رسد. امروز پر از عذاب و ناراحتی است، می گذرد و فردایی پر از کامیابی از راه می رسد. که البته آنها نیز می گذرد.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
اگر شما نگران موضوعی هستید یا اگر مشکلی دارید که نمی توانید از آن خلاص شوید، آن را رها کنید. به عبارتی آن را از ذهن خود دور کنید تا به هدف خود نزدیک شوید. این مسئله مانند کشی است که اگر آن را زیاد بکشیم، پاره می شود ولی اگر آن را رها کنیم، دوباره به سما ما باز می گردد. مراقب باشید که خواسته شما مانند آن کش پاره نشود . زیرا در آن صورت دیگر به هدفتان نخواهید رسید.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
همه ما در زندگی مشکلاتی داریم که با فکر کردن به آنها موجب بوجود آمدن نگرانی در خودمان می شویم و همین نگرانی ها می تواند عواقب بدی را در زندگیمان بوجود آورد و سلامتی ما را به خطر اندازد. ولی چگونه می توان نگرانی را از بین برد؟
تجربه چهار مرحله ای، عملا ارزش یک تصمیم گیری صحیح را به ما نشان خواهد داد. در ابتدای کار باید آن چیزی را که واقعا موجب نگرانی ما می شود را پیدا کرده و سپس آن را روی کاغذ بیاوریم. در مرحله دوم باید به دنبال راه حل مشکل باشیم و بیندیشیم که بهترین راه حل چه می تواند باشد و بعد راه هایی را که به ذهنمان خطور می کند، یادداشت کنیم . در مرحله سوم از میان همه راه حل های پیشنهادی، بهترین راه حل را انتخاب کنیم. البته باید سعی کنیم، راهی را که انتخاب می کنیم، عاقلانه ترین راه باشد و در مرحله آخر باید به آن عمل کنیم. ما می توانیم با این روش به تجزیه و تحلیل مشکلاتمان بپردازیم و به سادگی بر آنها غلبه کنیم .
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
چگونه با مشغول کردن خود، ذهن را از نگرانیها دور کنیم
در زندگی بسیاری از ما نگرانی هایی وجود دارد که البته علت اکثر آنها پر رنگ کردن آنها توسط خودمان است. در بعضی مواقع ما می توانیم با سرگرم کردن خود با بعضی مسائل حاشیه ای ( مثبت ) از این نوع نگرانی ها دور شویم .
اگر شما خواننده عزیز مشغولیتی داشته باشید، خوب می دانید که این فعالیت باعث می شود تا حدی شما نگرانی ها و ناراحتی های خود را فراموش کنید.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
گاهی اوقات احساس حقارت و کم بینی نسبت به دیگران، باعث بروز نگرانی های فراوانی در ما می شود. برای رهایی از چنین نگرانی هایی باید سعی کنیم دیگران را از خود برتر ندانیم، استعدادهای خود را کشف کنیم و خلاصه آنکه خودمان را آنگونه که هستیم، بپذیریم.بنابر این همیشه خودتان باشید و اگر بلند پرواز هستید، بال پروازتان را شکسته و روی زمین بدنبال هدف خودتان باشید.
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!