در این زمینه حکایت زیر درهای بسیاری از توجیهات ما را که در مقابل برخی از شکستها میتراشیم را بسته و ما را به پذیرش واقعیت کمک میکند.
ملا صالح مازندرانی چندان فقیر بود که از شدت کهنگی لباس خجالت میکشید در مجلس درس شرکت کند. لذا در بیرون از محل درس مینشست و به درس استاد گوش میداد و آنچه تحقیق میکرد بر برگ چناری مینوشت.
طلاب تصور میکردند او برای گدایی میآید تا این که روزی مسالهای بر استاد که ملا محمد تقی مجلسی بود، مشکل شد و حل آن را به روز دیگر موکول کرد.
روز دیگر هم آن مشکل حل نشده و حل مشکل را به روز سوم حواله کرد. در این اثنا یکی از شاگردان گذارش به مدرسه افتاد. ملاصالح را در حالی دیده بود که وی عبا را به سر خود پیچیده و برگ درخت چنار زیادی را سیاه کرده بود.
آن شخص در سه برگ چنار مشاهده کرد و با کمال تعجب متوجه شد، حل آن معظل، روی آن برگها نوشته شده است.
روز سوم به مجلس درس رفته، مساله مطرح شد ولی کسی نتوانست آن را حل کند پس آن شاگرد، داوطلب شد آن مسئله را حل کند. ملا محمد تقی تعجب کرد و به وی گفت: این جواب از تو نیست و از کس دیگری یاد گرفتهای. آن طلبه قضیه ملاصالح را نقل کرد.
آخوند چون از حال ملاصالح با خبر شد، فوری شخصی را فرستاد تا لباسی را برای او حاضر کنند و او را به داخل کلاس درس دعوت کرد و توضیح این اشکال را شفاها از او شنید.
سپس آخوند برای وی مقرری و ماهانه تعیین کرد. وی مدت زیادی در روشنایی چراغ توالت مطالعه میکرد. او حتی در شب عروسیاش با اینکه با دختر دانشمند جناب مجلسی، ازدواج کرده بود، باز هم دست از مطالعه برنداشت.
حرف دل ملاصالح ملاصالح مازندرانی میگفت: `من از جانب خداوند بر طلاب علوم دینیه حجت میباشم ؛ زیرا هیچ طالب علمی چون من فقیر نبود. مدت زمانی بر من میگذشت که وسیله روشنایی جز روشنایی چراغ مستراح برای من فراهم نبود و از نظر هوش و حافظه کسی از من کم هوشتر نبود. به حدی که وقتی از منزل خود بیرون میرفتم. در هنگام مراجعت، منزلم را فراموش میکردم و نیز اسامی فرزندانم را از یاد میبردم. در اثر کوشش فراوان، خدا بر من منت گذارد و به من آنچه را خواستم عطا فرمود.`
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!