گروهی از یاران امام صادق علیه السلام نزد امام نشسته بودند که مردی از اهالی شام وارد شد.
امام به مرد تازه وارد فرمود:« ای مرد، برای چه آمده ای؟ خواسته ات چیست؟»
او پاسخ داد:« به من خبر رسیده که از شما هرچه بپرسند، پاسخگو هستید و نسبت به آن آگاهید. آمدهام با شما مناظره و گفتگو کنم.»
امام از او پرسید:« درباره چه چیزی؟»
مرد شامی گفت:« درباره قرآن و برخی مباحث ادبی مربوط به آن.»
امام فرمود:« ای
حمران ، با این مرد شامی بحث کن.»
مرد گفت:« من فقط با شما بحث می کنم.»
امام فرمود:« اگر در بحث توانستی بر حمران پیروز شوی بر من پیروز گشته ای.»
مرد شامی سؤالات خود را با حمران مطرح کرد. حمران پیوسته پاسخش را می داد تا مرد شامی خسته شد.
امام به مرد شامی فرمود:« چگونه بود؟»
او پاسخ داد:« ماهر و داناست. هر چه پرسیدم پاسخم را داد.»
امام فرمود:« ای حمران، اکنون تو از مرد شامی بپرس.»
حمران سوالاتی از مرد شامی کرد که خنده از چهره شامی رخت بر بست.
مرد شامی به امام گفت:« می خواهم در فقه با تو بحث کنم.»
امام فرمود:« ای
زراره، با او مناظره کن.»
زراره نیز با او در بحث پیروز شد.
مرد شامی به امام گفت:« می خواهم در کلام( مباحث اعتقادی) با تو بحث کنم.»
امام فرمود:« ای
مؤمن الطّاق ، با مرد شامی مناظره کن.»
مؤمن نیز مرد را مغلوب کرد.
مرد گفت:« می خواهم درباره استطاعت و مباحث جبر و اختیار و
حدود آزادی انسان با تو بحث کنم.»
امام فرمود:« ای
طیّار، با او بحث کن.»
طیار نیز در مناظره پیروز شد.
مرد گفت:« میخواهم درباره
توحید با تو مناظره کنم.»
امام فرمود:« ای
هشام بن سالم با او بحث کن.»
هشام نیز در بحث پیروز شد.
مرد شامی گفت:« می خواهم درباره امامت با تو بحث کنم.»
امام به
هشام بن حکم فرمود:« با مرد شامی بحث کن.»
هشام نیز چنان قوی و توانمند وارد میدان بحث شد که مرد شامی نتوانست از خودش دفاع کند.
امام از شوق خندید. مرد شامی گفت:« گویا می خواستی به من بفهمانی که شیعیانت همانند این افراد هستند. »
امام فرمود:« این چنین است که گفتی.»
آنگاه ویژگی های هر یک از یارانش را که در این مناظره ها شرکت داشتند تبیین فرمود و در پایان مرد شامی در خواست کرد از شیعیان امام شود. امام نیز آموزش او را به هشام واگذار فرمود.