«هر قاصدکی یک پیامبر است»
- دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات فارسی
*****
هر قاصدکی یک پیامبر است
این کتاب مطالبی با موضوع های متنوع در دل خود دارد که هر کدام تاثیرگذاری خاصی دارند.
*****
بخش هایی از متن کتاب:
قصه درخت سیبی که می خواست بمیرد، اما خدا از او خواست یک سال دیگر زنده بماند
تا آخرین هدیه اش را هم ببخشد. تنها به اندازه رسیدن یک سیب، درخت صبر کرد و صبر کردن را آموخت.
قصه قطره ای که می خواست بزرگ شود، پس، از خدا خواست که او را به دریا برساند.
و وقتی هوس دریایی بزرگ تر کرد، خدا او را به شکل قطره اشکی در آورد که از چشم عاشقی چکید
قصه او که تمام آسمان و سراسر زمین را به دنبال خدا گشت، ولی نه پایین و نه بالا، نه در زمین و نه در آسمان،
خدا را پیدا نکرد. درست وقتی که ناامید شد، وقتی که فکر کرد جایی برای گشتن نمانده، نسیمی وزید
و به او گفت: «اینجا مانده است. اینجا که نامش تویی.» و او تازه خودش را دید و خدا آن جا بود.
به روز شده در تاریخ 5/5/1385
"از به"
*****
"ازبه" دومین اثر رضا امیرخانی، حاوی شیوه ای نو در نگارش کارهای ادبی است که امیرخانی در آن
به بیان گوشه ای از سختی های زندگانی در دوران جنگ و بعد از آن پرداخته است.
*****
سابقه ی فعالیت های فرهنگی نویسنده :
برنده ی چند جایزه ی کشوری برای نگارش داستان بلند ارمیا (تقدیر شده از طرف کتاب سال دفاع مقدس)، بررسی ٢٠ سال داستان نویسی دفاع مقدس (در جشنواره ی سوره مهر) ، برگزیده شدن رمان «من او» توسط جشنواره های مختلف و قرار گرفتن جزء سه کتاب برگزیده منتقدان مطبوعات سال ١٣٧٨ و تقدیر ویژه ی جشنواره ی مهر.
*****
آثار:
ارمیا (داستان بلند(، گزیده داستان های کوتاه (انتشارت نیستان)، من او (رمان)، کارگاه قصه و رمان حوزه هنری ، از به (رمان)، داستان سیستان (یادداشتهای شخصی) .
نمی دانم چگونه برای تان بنویسم. اما در این مدت مدام دنبال کسی می گشتم تا برایش در دل کنم. خیال می کنم فقط بیک مرد -گیرم خیلی بزرگ تر باشد- می تواند یک زن را- گیرم دختر بچه ای بیش نباشد- تسکین بدهد. می دانم که شما آن قدر متمدن هستید که فکر بدی نکنید...
*****
بخش هایی از متن کتاب:
فرانک به من نگاه کرد، ازش خواستم که به حرف پیرزن گوش کند. ویل چیر من را در سایه گذاشت و خودش سراغ پیرزن رفت. چند دقیقه ای محو پیرزن بودم که از نازایی گاوش گفت: از خشکیدن چشمه، از روضه خوان خوب ده و فرانک همه ی این ها را برایش می نوشت. پیرزن اولین کسی بود که مرا پدر فرانک خواند ...
القصه؛ رنو- پنج شخصی ما درب و داغان شد و خود ما را هم بردند بیمارستان نیروی دریایی. با این وضعیت نمی خواستم با مرتضا روبرو بشوم. واقعیت این است که من برای کار خودم به تهران آمده بودم. می خواستم به ساها سربرزنم. من تا یک ماه دیگر باید منتقل بشوم ساها، برای پروازهای سیویل... هر چه قسمت باشد.
باز هم راکت اضافی آوردیم. خوب، چه می شود کرد؟ سد را هم زدیم. راکت اضافی آوردیم. کانال های انتقال آب را هم زدیم. خلاصه دردسرت ندهم جناب سرهنگ. خودم تو کمربندی کرکوک امیر جنسی لندینگ زدم- بی ادبی می شود- رفتم کنار دست شویی، اسلحه ی کمری را در آوردم، آفتابه را هم زدم، سه تا تیر زدم تو کمر آفتابه که حق مطلب را ادا کرده باشم...
سرهنگ کم آورده بود. دستش را گذاشته بود روی شکمش عین موتورهای دیزل چاه آب بالا و پایین می پرید. (یادم رفت بگویم، موتورهای دیزل چاه آب را هم زده بودیم!) بعد پرونده را درآورد و زیرش امضا کرد:
- سرگرد رحیم میریان، در کمال آمادگی برای پرواز با سی- یکصد و سی...
به سرم زد کمی سر حالت بیاورم. نمی دانم موفق شدم یا نه؟
به روز شده در تاریخ 29/5/1385