چون
حضرت رضا علیه السلام وارد
مروشدند،
مأمون آن جناب را تکریم و احترام تمام نمود و اصحاب و خاصّان درگاه خود را جمع نمود و گفت: «ای مردمان! من در دودمان
عبّاس و آل
علی دقّت کردم. هیچکس را افضل و سزاوارتر به امر خلافت از علی ابن موسی الرّضا ندیدم.
اباصلت هروی می گوید: « مأمون به حضرت رضا علیه السلام گفت : « من فضل و علم و زهد و ورع و عبادت شما را می دانم و شما را از خودم برای خلافت سزاوارتر می بینم.» حضرت فرمودند: « من به عبودیت خدای تعالی افتخار میکنم و با زهد در دنیا، امید نجات از شرّ دنیا دارم و با ورع و دوری از کارهای حرام امید دستیابی به بهره های الهی دارم و با تواضع در دنیا خواستار مقام بلندی در نزد خدای تعالی هستم.»
مأمون گفت: « من در نظر دارم خود را از خلافت عزل کنم و با شما به عنوان خلیفه
بیعت نمایم.» حضرت فرمود: « ای مأمون! اگر این خلافت برای توست و خداوند آنرا برای تو قرار داده است، تو حق نداری لباسی را که خداوند به تو پوشانده بیرون آوری و به دیگری بپوشانی؛ و اگر خلافت مال تو نیست باز هم حق نداری آنرا برای من قرار دهی.»
مأمون گفت: « یا ابن
رسول الله! شما ناچارید که این امر را بپذیرید.» حضرت فرمودند: « نه، من هرگز آنرا نمی پذیرم.» این سخنها تا حدود 2 ماه بین مأمون و آن حضرت رد و بدل شد. مأمون هر چه کوشش کرد، حضرت نپذیرفت تا اینکه مأیوس شد و از پیشنهاد ظاهری خود دست برداشت، زیرا هیچگاه راضی نبود که از آن همه جاه و جلال دست بردارد و خلافت را به آن حضرت واگذار نماید.
چه را که همین « خلافت » باعث شده بود که حتی برادرش
امین را به قتل برساند.
منابع:
- بحارالانوار، ج 49، ص 128، ح 3.
- از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 139.
مراجعه شود به: