وقتی که
فاطمه علیهاسلام وفات خود را نزدیک دید، به
امیرالمومنین علی علیه السلام عرض کرد:« علی جان، میخواهم وصیت کنم.»
امام فرمود:« هر چه میخواهی بگو، ای دختر
رسول خدا.» و هر کس را که در اطاق بود، خارج کرد.
فاطمه علیهاسلام عرض کرد:« علی جان، تو از اول زندگی هیچگاه به خاطر نداری که من دروغ گفته یا خیانت کرده یا با تو مخالفتی کرده باشم.»
امام علی فرمود:« پناه بر خدا، تو بالاتر و پرهیزکارتر و گرامیتری و از خدای تعالی ترسانتری از این که من تو را به جهت مخالفت توبیخ و سرزنش کنم. زهراجان، جدایی از تو بسیار بر من گران است ولی چارهای نیست. به خدا قسم تو مصیبت رسول الله را برای من تجدید کردی. انا لله و انا الیه راجعون. وای که مرگ تو چه مصیبت دردناکی است! به خدا قسم مصیبت تو تسلیتپذیر نیست و مانند ندارد.»
در این هنگام این دو یار مهربان که در آستانه جدایی از یکدیگر بودند، گریستند.
سپس امیرالمومنین سر فاطمه را به سینه خود چسباند و فرمود:« فاطمه جان، وصیت کن. به هر چه بگویی، عمل خواهم کرد.»
فاطمه علیهاسلام عرضه داشت:« ای پسر عموی رسول خدا. خداوند تو را جزای خیر دهد، وصیت میکنم بعد از من با دختر خواهرم،
امامه، ازدواج کنی زیرا به هرحال هر مردی باید زنی اختیار کند و امامه نسبت به فرزندان من مانند خود من مهربان است. دیگر اینکه اجازه ندهی هیچ یک از آنها که بر من ظلم کردهاند و حق مرا ربودند، در مراسم تغسیل و تدفین من حاضر شوند؛ چرا که آنها دشمن من و رسول خدا هستند. هرگز اجازه نده یک نفر از آنها بر من نماز گزارد؛ نه آنها و نه پیروان و همدستانشان. و نیمه شب که همه چشمها به خواب رفت، مرا به خاک بسپار.»
منابع:
- بحارالانوار، ج 43، ص 19، ح 20.
مراجعه شود به: