مغز آدمی با 1100 گرم تا 1400 گرم در حدود ده میلیارد
نورون عصبی و ارتباطات پیچیده بین آنها ، احتمالا پیچیدهترین ساختار در عالم هستی است. همچنین انواعی از غدد در داخل بدن قرار دارند که تحت فرمان
مغز در رفتار و اعمال ما تغییراتی ایجاد میکنند. در این مکتب سعی میشود. پیوندهای رفتار با عصب و هورمون بدن شناخته شود. در عین حال موجودات دارای یک ریشه وراثتی هستند که ما را از همان بدو
باروری تخمک از دیگران متفاوت میکند. شناخت اثرات توراث در رفتار و شخصیت از دیگر زمینههای رویکرد زیست شناختی میباشد.
جان. بی. واتسون بنیانگذار رفتار گرایی کسی بود که علیه سنت زمانه خود «
درون گرایی» قیام کرد و خواستار
روان شناسی عاری از درون گرایی شد. درون گرایی وونت دارای اشکالاتی بود نظیر توجه به مسائلی که با مشاهده و روشهایی عینی قابل اندازه گیری نیست. به اعتقاد واتسون برای اینکه روان شناسی بصورت واقعی «
علم» نامیده شود.
باید تحقیقات و داده های حاصل از آن مانند دیگر علوم مثل
فیزیک و
شیمی بصورت علنی و آشکار قابل بررسی باشد. او در این راه بر «
رفتار» به عنوان چیزی که با چشم قابل مشاهده است و میتوان با مسائل مختلف اندازه گیری و ثبت کرد ، تاکید کرد. نارضایتی روان شناسان از محدودیتهای درون نگری وونت باعث شد رفتارگرایی به سرعت رواج یابد (بخصوص در دهه 1920). در آمریکا طی این سالها روان شناسان جوانتر تا مدتها خود را «رفتارگرا» مینامیدند. همچنین تعریف «روان شناسی یعنی علم رفتار» از همین زمان ها رواج پیدا کرد.
این مکتب همزمان با رفتار گرایی ولی در شاخهای جدا از
علوم انسانی یعنی
پزشکی ،
عصب شناسی و
روان پزشکی) توسط «
زیگموند فروید» پایه گذاری شد.
این رویکرد با استفاده از نتایج
علوم پزشکی و
هیپنوتیزم (خواب تلقینی) دیدگاهی متهورانه در زمینه «
انسان و شخصیت» او ارائه کرد. دیدگاهی که به مثابه یک انقلاب در حوزه علوم پزشکی و علوم انسانی بود.
فروید ذهن را به سه قسمت «
خودآگاه ، نیمهآگاه و
ناخودآگاه» تقسیم کرد و اساس نظریههای خود را بر محور ناخودآگاه قرار داد. ناخودآگاه ، تمامی باور ، ترسها ، آرزوها و امیال است که به نحوی در دوران کودکی (مثل تنبیه شدن یا منع شدن) از حوزه آگاهی فرد طرد شدهاند (((سرکوبی). این طرد به معنی از بین رفتن آنها نیست بلکه آنها در ناخودآگاه فرد فعال هستند و قسمت اعظم رفتار او را شکل میدهند.
این مکتب در
آلمان و در مقابل دیدگاه رفتار گرایی ، بوجود آمد. گشتالت یک واژه آلمانی به معنی «کل و یکپارچه» است. بدین ترتیب مکتب گشتالت و طرفداران آن کل گرا هستند. آنها مخالف تجزیه رفتار به قسمت کوچکتر بدون در نظر گرفتن کلیت آن هستند. در نظر آنان کل چیزی متفاوت و فراتر از اجزا است و این کل است که به اجزا معنی و مفهوم و هدف میدهد.
این مکتب بر مطالعه روی فعالیتهای عالی مغز یعنی به یاد سپردن ، استدلال کردن ، تصمیم گرفتن و حل مسئله تاکید میکند. موضوعاتی که با مشاهده مستقیم و عینی قابل بررسی و مطالعه نیستند، اما میتوان آنها را بصورت غیر مستقیم ارزیابی و استنباط کرد. نظریههای این مکتب نوعی بازگشت به اصول اولیه زیبایی و
روان شناسی در قرن نوزده میباشد، با این تفاوت که روش و ابزار مطالعه علمیتر است.
این مکتب بر انسان و تجارب شخصی او (
ادراک شخصی) از واقعیات تکیه دارد. در واقع این انسان است که صرف انسان بودن مورد توجه قرار میگیرد. طرفداران چنین رویکردی سوال پرارزشی را مطرح میکنند و آن اینکه آیا هدف روان شناسی بررسی رفتارهای تجزیه شده است یا کوشش در جهت حل مسائل مربوط به شادکامی و تحقق تواناییهای بالقوه؟ این مکتب از
ادبیات و معارف انسانی برای اثبات نظریاتش استفاده میکند و حتی گاهی مخالف روش علمی در روان شناسی است این یک رویکرد افراطی و متضاد است.
مباحث مرتبط با عنوان