روزی
امیرالمؤمنین علی علیه السلام، لبخند بر لب، از خانه خارج شد.
رسول خدا دلیل لبخندش را جویا شد.
علی علیه السلام عرض کرد:« وارد خانه شدم و دیدم
فاطمه علیهاسلام خوابیده و
حسین را روی سینه خود خوابانده و آسیاب دستی بدون او در حال چرخیدن و آسیاب کردن است.»
رسول خدا تبسم کرد و فرمود:« مگر نمی دانی خدای تعالی ملائکهای دارد که تا روز قیامت در اطراف زمین گردش می کنند تا به محمد و آل محمد خدمت کنند؟»
گاهی وقتها که فاطمه علیهاسلام به نماز می ایستاد و کودکش گریه می کرد، گهواره به تکان میخورد و ملائکه مأمور گهواره کودک را آرام میکردند.
پس از رحلت رسول خدا روزی امیرالمؤمنین علیه السلام به
سلمان فرمود:« نزد فاطمه علیهاسلام برو که می خواهد تحفه ای از
بهشت را به تو هدیه کند.»
سلمان به خانه فاطمه علیهاسلام رفت. فاطمه فرمود:« بنشین و گوش کن چه می گویم. من دیروز همین جا نشسته بودم و در خانه بسته بود. در این فکر بودم که دیگر وحی قطع شده و ملائکه به منزل ما رفت و آمد نمی کنند. ناگاه در باز شد و سه شخص بسیار زیبا وارد شدند. من تا به حال کسانی به آن زیبایی و شادابی و خوش بویی ندیده بودم.
فورا بلند شدم و به آنها خوش آمد گفتم. پرسیدم شما از اهل
مکه اید یا
مدینه؟
گفتند:«ای دختر محمد. ما فرشتگان خداییم که ما را به سوی تو فرستاده است، چون اشتیاق دیدار تو را داشتیم.»
از یکی از آنها که بزرگتر به نظر می رسید پرسیدم:« اسم شما چیست؟»
گفت:«مقدوده.»
گفتم:«چرا به این اسم نامیده شدی؟»
گفت:«زیرا من برای
مقداد بن اسود، صحابی رسول خدا، خلق شده ام.»
به دومی گفتم:«اسم شما چیست؟»
گفت:«ذره. من برای
ابوذر غفاری، صحابی رسول خدا، خلق شده ام.»
و سومی در پاسخ سوالم گفت:«نام من سلمی است. من برای سلمان فارسی، بنده پدر تو رسول خدا، خلق شدهام.»
سپس
خرماهایی خوشبوتر از
مشک به من دادند.
آنگاه فاطمه علیهاسلام کمی از آن خرماها را به سلمان داد تا با آن افطار کند.
سلمان میگوید:
از کنار هر کس رد میشدم، میپرسید:« با خودت مشک همراه داری؟»
می گفتم:«بله.»
هنگام افطار، خرما را خوردم ولی هسته نداشت.
منابع:
- بحار الانوار، ج 43، ص 28 و 66.
- بحار /45/43 سطر دوم از آخر
- بحار 59/66/43
مراجعه شود به: