شبی که
امام حسین علیه السلام از مکه عازم
کوفه بود،
محمد بن حنفیه نزد او آمد و گفت:« ای برادر! اهل کوفه را میشناسی و میدانی که با پدر و برادرت بیوفایی کردند. از این میترسم که حال تو نیز همانند آنان بشود و با تو همان گونه رفتار کنند. اگر میتوانی در
مکه بمان.»
امام علیه السلام فرمود:« از آن بیمناکم که یزید مرا در حرم خدا به قتل برساند و من باعث شکسته شدن حرمت این خانه گردم.»
محمد بن حنفیه گفت:« اگر نمیخواهی در مکه بمانی، به سوی
یمن برو یا جای دیگری که در آنجا قویتر از همه باشی و کسی نتواند به تو دست پیدا کند.»
امام علیه السلام فرمود:« درباره این پیشنهاد فکر خواهم کرد.»
اما هنگام سحر به سوی کوفه حرکت کرد. وقتی خبر به محمد بن حنفیه رسید، با عجله خود را به او رساند و مهار ناقه را گرفت و گفت:« ای برادر! به من وعده دادی که به پیشنهاد من فکر خواهی کرد. چه شده که با این شتاب از مکه خارج میشوی؟!»
امام علیه السلام فرمود:« بعد از آن که تو رفتی، خواب دیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله نزد من آمد و فرمود:« ای حسین! از مکه عازم کوفه شو. خداوند اراده فرموده است تو را کشته ببیند.»»
محمد بن حنفیه گفت:«
انا لله و انا الیه راجعون. پس چرا این زنان و کودکان را همراه خود میبری؟»
امام پاسخ داد:«
پیامبر صلی الله علیه و آله به من فرمود خدا میخواهد که آنان اسیر شوند.»
آن گاه محمد بن حنفیه با امام علیه السلام وداع کرد و امام حرکت فرمود.
منابع:
- قصه کربلا، ص 152.
- الملهوف، ص 26.
مراجعه شود به: