روزی
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نزد
فاطمه علیهاسلام رفت و دید فاطمه گردنبندی از طلا به گردن انداخته است. رسول خدا فرمود:« فاطمه جان، مبادا مردم تو را بفریبند و بگویند تو که دختر محمد هستی دل خوش دار. دختر پیغمبر بودن کافی نیست، بلکه باید در عمل هم از زهد و بی رغبتی پیامبر نسبت به دنیا متابعت کنی.»
فاطمه با شنیدن این کلام گردنبند را از گردنش خارج کرد و فرستاد تا با پول آن بنده ای را در راه خدا آزاد کنند. رسول خدا نیز از این عمل فاطمه بسیار خوشحال شدند.
2) روزی فاطمه علیهاسلام از پدر بزرگوارش تقاضای یک انگشتر کرد.
رسول خدا فرمود:« چون نماز شب را به جا آوردی از خداوند درخواست کن حاجتت را برآورد.» فاطمه علیهاسلام دعا کرد. در این هنگام هاتفی ندا داد:« ای فاطمه، آنچه از ما خواستی زیر سجاده توست.»
فاطمه پارچه را کنار زد و انگشتری از
یاقوت بسیار قیمتی دید. انگشتر را به انگشت کرد و شادمان شد و سپس به رختخواب رفت و خوابید. در خواب دید به
بهشت رفته است. در آنجا سه قصر دید که مثل و مانندش در بهشت نبود. پرسید:« این قصرها برای کیست؟ »
گفتند:« برای فاطمه، دختر محمد.»
وارد یکی از آنها شد و در آنجا تختی دید که فقط سه پایه داشت!
پرسید:« چرا این تخت سه پایه دارد؟!»
گفتند:« صاحب این تخت، انگشتری از خدای تعالی درخواست کرد. خداوند هم پایه ای از این تخت را جدا کرد و برای او انگشتری ساخت.»
وقتی صبح شد، فاطمه خوابش را برای رسول خدا تعریف کرد.
رسول خدا فرمود:« ای فرزندان
عبدالمطلب، دنیا برای شما نیست. آخرت برای شماست و میعادگاه شما بهشت است. شما را با دنیا چه کار؟! دنیا زودگذر و فریبنده است.»
سپس به فاطمه فرمود: انگشتر را دوباره در زیر سجادهاش بگذارد.
فاطمه اطاعت کرد و شب در خواب همان قصر و همان تخت را دید ولی این بار پایههای تخت کامل بود.
منابع:
- بحار الانوار، ج 43، ص 26، ح 28.
- بحار الانوار، ج 43، ص 47.
مراجعه شود به: