هنگامی که
ابن زیاد اهل بیت اسیر
امام حسین علیه السلام را به مجلس خود فرا خواند، سر مقدس امام را در مقابل خویش نهاد، با چوب دستی خود بر چشمان و بینی و دهان مبارکش زد و گفت:« چه دندان های زیبایی دارد!»
زید بن ارقم برخاست و گریه کنان فریاد زد:« چوبت را از لب و دندان حسین علیه السلام بردار، که من با چشم خود دیدم
رسول خدا صلی الله و علیه و آله لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذاشت.»
ابن زیاد به او گفت:« خدا چشمانت را بگریاند ای دشمن خدا! اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی، گردنت را می زدم.»
زید گفت:« پس بگذار مطلب مهمتری برایت بگویم: رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که
حسن و حسین را بر زانوهای خود نشانده بود، دست مبارک خود را بر سر آنها نهاده بود و میفرمود:« خدایا! این دو عزیز و شایسته و مومن را به تو سپردم.» و اکنون تو با امانت رسول خدا چنین می کنی؟!»
در این هنگام
رباب، همسر امام حسین علیه السلام، از جای برخاست و سر مطهر امام علیه السلام را برداشت و در دامن نهاد و گفت:« وای، حسین من! هرگز فراموش نمیکنم نیزه های آن ستمگران چگونه بر جان تو نشست! و اکنون در
کربلا تنها و بیکس افتاده ای. خداوند سرزمین کربلا را سیراب نگرداند.»
زید در حالی که می گریست، از قصر بیرون آمد و با صدای بلند گفت:« ای مردم عرب! بردهای مالک آزادمردی شده است! از این به بعد شما بردهاید که پسر فاطمه را کشتهاید و زنازاده ای را حاکم خود کردهاید.»
منابع:
- قصه کربلا، ص 446.
- بحارالانوار، ج 45، ص 118.
- تاریخ طبری، ج 5، ص 230.
- نفس المهموم، ج 408
مراجعه شود به :