سپاهیان
یزید که سر مقدس
امام حسین را به
شام میبردند، هر جا توقف میکردند، سر را از درون صندوقی بیرون میآوردند و به نیزه میزدند، شب تا صبح از آن نگهبانی میدادند و صبح دوباره آن را در صندوق مینهادند و راه میافتادند.
در راه در کنار دیر راهبی فرود آمدند و مثل هر بار، سر را به نیزه زدند و نیزه را به دیوار دیر تکیه دادند. نیمههای شب، راهب دید نوری از نیزه تا آسمان بالا میرود.
از بالای دیر رو به سوی آنها کرد و گفت:« شما کیستید؟»
گفتند:« از سپاهیان
ابن زیاد.»
گفت:« این سر کیست؟»
گفتند:« سر حسین بن
علی بن ابیطالب، پسر
فاطمه، دختر
پیامبر.»
گفت:« پیامبر خودتان؟»
گفتند:« آری.»
گفت:« چه بد مردمی هستید! اگر
مسیح فرزندی داشت، ما او را روی چشم خود میگذاشتیم.»
آن گاه گفت:« بیایید معاملهای بکنیم. من ده هزار اشرفی دارم. آن را بستانید و این سر را تا صبح نزد من بگذارید.»
سپاهیان با خود گفتند:« این کار برای ما زیانی ندارد.»
سر را به او دادند و او هم اشرفیها را به آنها داد.
راهب سر را شست و معطر کرد و بر زانو نهاد و نشست و تا صبح گریست.
صبح که شد رو به سر گفت:«
اشهد ان لا اله الا الله و ان جدک محمداً رسول الله؛ تو شاهد باش که من به یگانگی خدا و پیامبری جدت ایمان آوردم و دوستدار و بنده توام.»
سپس دیر را با هر چه در آن بود ترک کرد و خدمتکار
اهل بیت شد.
در تاریخ آمده است که صبح، سپاهیان سر را گرفتند و راه افتادند. نزدیک دمشق به یکدیگر گفتند « بیایید اشرفیها را میان خود قسمت کنیم، مبادا یزید آنها را ببیند و از ما بگیرد.»
کیسه را باز کردند و دیدند همه سکهها تبدیل به سفال شده و بر یک روی آنها آیه 42 سوره ابراهیم نوشته شده است: « گمان نبر که خداوند از آنچه ستمکاران می کنند غافل است.»
و بر روی دیگرش آیه 227 سوره شعراء:« به زودی ستمکاران خواهند دانست که چه سرانجامی دارند.»
(به ناچار) سکهها را را در رود « بردی » انداختند.
منابع:
مراجعه شود به :