حبیب بن مظاهر به دست «حصین بن تمیم» به شهادت رسید و سرش توسط مردی از قبیلهی تمیم جدا شد. حصین بن تمیم به آن مرد تمیمی گفت:« من با تو در کشتن حبیب شریک هستم.»
او گفت:« نه، من به تنهایی حبیب را کشتم!»
حصین بن تمیم به او گفت:« پس سرحبیب را به من بده تا بر گردن اسبم آویزان کنم تا مردم بدانند من در کشتن او با تو شریکم! بعدش سر را به تو خواهم داد تا نزد
عبیدالله ببری و جایزه بگیری!»
ولی وی قبول نکرد.
اطرافیانشان پادرمیانی کردند و بالاخره حصین بن تمیم سر را به گردن اسب آویزان کرد و در میان لشگر چرخید، سپس سر را آورد و پس داد.
مرد تمیمی سر را به گردن اسب خویش آویزان کرد و به طرف
کوفه و قصر عبیدالله به راه افتاد. در راه، فرزند حبیب مظاهر که قاسم نام داشت و هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، سر پدر خود را دید و به دنبال آن مرد تمیمی به راه افتاد.
مرد پرسید:« چرا دنبال من میآیی؟»
قاسم گفت:« این سر پدر من است. آن را به من بده تا دفنش کنم.»
گفت:« امیر راضی نمیشود و من میخواهم از او جایزه ی خوبی بگیرم.»
قاسم گریه کرد و گفت:« خدا تو را به خاطر این جنایت، بدترین جزا را خواهد داد.» و از او جدا شد.
مدتها بعد، قاسم به دنبال آن مرد تمیمی وارد سپاه
مصعب بن زبیر شد و قاتل پدر خود را در حالی که در خیمهاش خوابیده بود کشت.
منابع: