حرّ پس از رویارویی با سپاه
امام حسین علیه السلام، میخواست آنها را به سمت کوفه حرکت دهد، ولی امام به شدت امتناع میکرد. در همین اثنا اسب سواری از دور پیدا شد. مسلح بود و از کوفه میآمد. همین که به حر رسید سلام کرد بدون آن که به امام حسین و اصحابش سلام کند.
بعد نامهای از طرف
عبیدالله بن زیاد به حر داد که مضمون آن چنین بود:« وقتی نامه من به دست تو رسید، حسین را نگاه دار؛ کار را بر او سخت کن و او را در بیابانی خشک و بی آب نگه دار! من به قاصد گفتهام از تو جدا نگردد تا خبر بیاورد فرمان مرا اطاعت کردهای. والسلام.»
حرّ خدمت امام آمد و نامه را برایش خواند. امام به او فرمود:« بگذار در « نینوی » و یا « غاضریات » و یا « شفیه » فرود آییم.»
حر گفت:« ممکن نیست؛ زیرا عبیدالله این نامهرسان را برای من جاسوس گذاشته است.»
زهیر گفت:« به خدا سوگند، چنان میبینم که پس از این، کار سختتر گردد. ای پسر رسول خدا! اکنون نبرد با این سپاه برای ما آسانتر است از جنگ با آنهایی که بعد از این میآیند. بعد از آنها کسانی خواهند آمد که ما توان مبارزه با آنان را نداریم.»
امام فرمود:« من جنگ را شروع نمیکنم.»
سپس به حر فرمود:« کمی جلوتر برویم.»
پس همراه حر و سپاهش مسافتی راه پیمودند تا به زمین «
کربلا » رسیدند.
منابع:
- قصه کربلا، ص 207.
- کامل ابن اثیر، ج 4، ص 51.
- ارشاد شیخ مفید، ج 2، ص 84.
- مقتل الحسین مقرّم، ص 191.
مراجعه شود به: