در یک سرا دو سلطان نگنجد
«997 ق / 1589 م»
شاه عباس به على قلى خان شاملو و خانواده او محبت و علاقه فراوان داشت و خود را فردى از افراد آن خانواده مىدانست. پس از جنگ مو سفید که موجب شد عباس میرزا از لله محبوبش جدا و دستاویز فرمانروایى و اقتدار مرشد قلى خان شود، همواره این خاطره را به یاد داشت. اما در خراسان به حکم زیرکى ذاتى که بر خلاف مقتضیات جوانىاش، همچون پیرى دنیا دیده عمل مىکرد، با مرشد مدارا روا داشت؛ زیرا على قلى خان دیگر در خراسان قدرتى نداشت و اگر با مرشد قلى خان در مىافتاد، خان استاجلو با درباریان قزوین از در آشتى در مىآمد و با تسلیم عباس میرزا، او را تباه مىساخت.
پس از آن هم که به همراه مرشد قلى خان به
قزوین آمد و بر تخت نشست، یکچند استبداد رأى و قدر قدرتى او را تحمل کرد و به انتظار فرصت مناسب نشست. مرشد قلى خان نیز در مرعوب ساختن شاه و کوتاه کردن دست او از ارکان حکومت، از هیچ کوششى فرو نمىگذاشت و شاه را کاملا" مهار کرده بود؛ حتى شکار رفتن و تعیین مصاحبان شاهى نیز مىباید با صلاحدید
مرشد قلى خان صورت مىگرفت.
قتل محلی قلی خان به دست ازبکان
دورى از على قلى خان و محصور بودن لله پیشین او در قلعه
هرات نیز براى شاه هر روز دشوارتر مىشد، تا آن که قلعه هرات در 18 ربیع الثانى 997 ق / 6 مارس 1589 م سقوط کرد و على قلى خان به دست ازبکان با جمع دیگرى از
سران شاملو به قتل رسید. خبر سقوط قلعه و مرگ على قلى خان، شاه را بى اندازه متأثر ساخت و او را در کشتن مرشد قلى خان مصمم تر نمود. در همان ایام، مرشد قلى خان، براى اینکه بنیان قدرت و حکومت خود را استوارتر گرداند، از شاه عباس خواست تا یکى از شاهزاده خانمهاى صفوى را به عقد نکاح او درآورد؛ به همین جهت، دختر حمزه میرزا، برادر مقتول شاه را خواستار شد و در این باره اصرار فراوان کرد. ولى دختر حاضر به این وصلت نمىشد، و شاه هم با آنکه باطنا" به این ازدواج تمایل نداشت، به خاطر موقعیت مرشد قلى خان، اظهار موافقت مىکرد؛ در هر صورت، با وجود گفتگوى حضورى شاه با دختر حمزه میرزا، وى رضایت ندارد و همین امر مایه رنجش مرشد از شاه شد. مرشد قلى خان هم که تا آن زمان از شاه جز اطاعت ندیده بود، نتوانست عدم انجام این خواست را بر او بخشد، و در مجالس دوستانه و در جمع یاران و هواداران خویش، از رفتار شاه زبان به شکایت گشود. از آن جمله شبى که با جمعى از خواص و سران
طوایف استاجلو به بازى گنجغه مشغول بود، باز از بى مهرى شاه ابراز نگرانى کرد. محمود خان صوفیلر استاجلو، که از دوستان نزدیک وى بود، بى ملاحظه گفت: «رفع نگرانى آسان است، زیرا هنوز شاهزادگان صفوى بسیارند، اگر شاه عباس بر رفق رضاى خان رفتار نمىکند، او را به گنجغه مىتوان باخت و دیگرى را اختیار کرد!». در همان حال، یکى از خیر اندایشان! مجلس این گفتگو را به شاه خبر داد و شاه مصمم شد، پیش از آن که مرشد پیشدستى کند، کار او را یکسره سازد.
توطئه شاه عباس برای کشتن مرشد قلی خان
از آن پس شاه عباس همواره مترصد فرصتى بود تا نقشه خود را عملى سازد. یک بار که به همراه مرشد عازم خراسان بودند، به دستیارى میرزا محمد، وزیر سابق برادرش ابوطالب میرزا، از میان امیران و
قورچیان قزلباش چهار تن به نامهاى: امت بیگ قراسارلوى کوشک اغلى استاجلو، قرا حسن بیگ چاوشلو، الله وردى بیگ زرگر باشى - الله وردى خان معروف - و محمد بیگ ساروقچى باشى را، که از مرشد قلى خان آزرده و ناراضى بودند، به کشتن وى برانگیخت. در شب دهم رمضان 997 ق / 24 جولاى 1598 م، این چهار تن به چادر مرشد قلى خان که در خواب بود، هجوم بردند و او را ضربتى زدند، مرشد قلى خان سراسیمه از خواب برخاست و با دهان خون آلود و فریاد زنان به بیرون چادر رفت، اما ضربات دیگر، او را امان نداد و به خاک هلاک افتاد. سپس به فرمان شاه، جارچیان، کشته شدن وکیل السلطنه را به همه اهل اردو خبر دادند و همان شب، جمعى از اتباع و نزدیکان وى را نیز هلاک کردند. از آن جمله محمود خان صوفیلر را به جرم آن زبان درازى در بازى گنجغه، زبان از پس گردن بیرون کشیدند و نگونسار بر شترى آویختند و گرد اردو گرداندند. ابراهیم خان، برادر مرشد قلى خان نیز، از حکومت مشهد معزول و به هلاکت رسید.
از کشندگان مرشد قلى خان، امت بیگ، به رتبه خانى سرافراز شد، و تمام اسباب و دارایى خان استاجلو را تصاحب کرد. قرا حسن قورچى نیز با لقب خانى، قورچى مخصوص تیر و کمان گردید. الله وردى بیگ زرگر باشى، لقب سلطانى گرفت و از معتمدین و امیران بزرگ شاه عباس شد. محمد بیگ ساروقچى، به داروغگى
اصفهان منصوب گشت و میرزا محمد نیز به منصب عالى وزارت اعظم نائل آمد و بار دیگر «اعتماد الدوله» شد.
از این تاریخ، شاه عباس، حکومت مستقل و استبدادى خود را آغاز کرد و در طول زمامداریش، بى اندک ملاحظه و ترحم و تردید، هر کس را که به حقیقت یا به گمان، مانع فرمانروایى مطلق و مخالف اراده خویش دید، با شمشیر یا به حیله و تزویر، از میان برداشت؛ چنانکه با محمد خان ترکمان، از سران بزرگ قزلباش چنین کرد. روش سیاسى شاه چنین بود، که جوانان گمنام را بر مىکشید و به مقامات بلند مىگماشت و به دستیارى ایشان، خیره سران را که داعیه استقلال و رأى زنى داشتند، نابود مىساخت.