یکی از دفعاتی که
منصور داونیقی تصمیم به کشتن
امام صادق علیه السلام گرفت، گروهی متشکّل از صد نفر غیرعرب ناقصالعقل را جمع کرد و آنها را مورد احترام و تکریم قرارداد، لباس های فاخر به آنها پوشانید و اموال فراوانی به آنان داد و به مترجم آنها گفت:«به آنان بگو امشب یکی از دشمنان منصور وارد می شود. اگر او را دیدید دستهجمعی حمله کنید و او را بکشید.»
آنها آماده اجرای نقشه شدند. منصور نیز حضرت صادق علیه السلام را به تنهایی فرا خواند. همین که امام وارد شد، منصور به مترجم گفت:«به اینها بگو دشمن من وارد شد. او را قطعهقطعه کنید.»
اما افراد مسلح ناگهان شمشیرهاشان را به زمین انداختند و دستهایشان را به نشانه تواضع و تسلیم به پشت سر بردند و در پیشگاه امام به خاک افتادند و صورتهایشان را به خاک مالیدند.
با مشاهده این صحنه، ترس منصور را فرا گرفت و به امام گفت:«شما چرا اینجا آمده اید؟!» امام فرمود:«تو خودت چنین گفتی.»
منصور گفت:«پناه میبرم به خدا. من قصدی علیه شما نداشتم. به خانه خود برگردید.»
امام نیز بازگشت ولی آن عده همچنان به خاک افتاده بودند.
منصور به مترجم گفت:«از اینها بپرس چرا دشمن پادشاه را نکشتند؟»
آنها پاسخ دادند:«چگونه ولیّ خود را که هر روز به دیدار ما میآید و مثل پدری که به فرزندانش رسیدگی میکند، زندگی و امور ما را تدبیر مینماید بکشیم؟! ما جز او ولی و سرپرستی نمی شناسیم.»
منصور با شنیدن این پاسخ ترسید و در تاریکی شب، همه آن صد نفر را روانه خانههاشان کرد.
پس از آن با نقشه دیگری امام را مسموم ساخت و به شهادت رساند.