امام باقرعلیهالسلام برای سرکشی و رسیدگی به مزارع خود بیرون آمده بود و بواسطة فربهی و خستگی به کمک چند نفر که اطرافش بودند راه میرفت.
در این حال مردی بنام محمد بن منکدر که از زهاد و عباد بود و تصادفاً به نواحی بیرون
مدینه آمده بود امام را در آن حال دید و در ذهنش آمد که چطور این مرد شریف (امام) دنیا را پیجویی میکند. و بر آن شد که امام را نصیحتی کند.
پس نزدیک رفت و به امام سلام داد. سپس گفت: آیا سزاوار است مرد شریفی چون شما در طلب دنیا بیرون آید آن هم در چنین وقتی و در چنین گرمایی؟ اگر خدای نخواسته در همچو حالی مرگ شما فرا رسد چه وضعی برای شما پدید خواهد آمد؟ شایسته شما نیست که دنبال دنیا بروید و متحمل رنج و زحمت شوید؟
امام باقر دستها را از دوش کسان خود برداشت و به دیوار تکیه زد و گفت:
«اگر من در همین حال بمیرم در حال عبادت و انجام وظیفه از دنیا رفته ام. زیرا این کار عین طاعت و بندگی است. تو خیال کردی که عبادت منحصر به ذکر و نماز و دعا و روزه است.من زندگی و خرج دارم. اگر کار نکنم و زحمت نکشم. باید دست حاجت به سوی تو و امثال تو دراز کنم. من در طلب رزق می روم که احتیاج خود را از کس و ناکس سلب کنم. وقتی باید از فرارسیدن مرگ ترسان باشم که در حال معصیت و خلافکاری و تخلف از فرمان الهی باشم.نه در چنین حالی که در حال اطاعت امر خدا هستم. که مرا موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و رزق خودم را خودم تحصیل کنم.»
زاهد با شنیدن این عبارات متوجه اشتباه خود شد و فهمید که راه غلطی را میپیموده.
ماخذ: بحارالانوار ج 11صفحه: 82 داستان راستان صفحه: 78-76