ابی بحیر، عالم اهواز، که به امامت
محمد بن حنفیه اعتقاد داشت، روزی به دیدار او رفت. در این هنگام جوانی که از کنارشان میگذشت، به محمدبن حنفیه سلام کرد. محمد ایستاد و میان دو چشم او را بوسید و به او گفت:«آقای من.»
پس از مدتی جوان خداحافظی کرد و رفت.
ابی بحیر به محمد ابن حنفیه گفت:«از این پس درد و غم خود را به که بگویم؟!»
او گفت:«مگر چه شده؟»
گفت:« من به امامت تو اعتقاد داشتم و اطاعت از تو را بر خود واجب میدانستم. اکنون دیدم تو یک جوان کم سن و سال را آقای خودت میدانی!»
محمد حنفیه گفت:«آری، او امام من است.»
ابی بحیر گفت:«او کیست؟»
گفت:«
علی، پسر برادرم،
حسین. بگذار برایت تعریف کنم:
من پس از شهادت حسین علیه السلام، با علی در مورد امامت اختلاف داشتم.
او به من گفت:« آیا راضی هستی که
حجرالاسود میان من و تو حَکَم باشد؟»
من گفتم:«چگونه سنگی را حکم قرار دهیم؟»
فرمود:«امامی که جمادات با او سخن نگویند امام نیست!»
من از این حرف خجالت کشیدم و ناگزیر پذیرفتم.
کنار حجر رفتیم و نماز خواندیم.
آنگاه علی به سوی حجر رفت و گفت:«به ما بگو که کدام یک از ما امام هستیم؟»
به خدا قسم، حجر به سخن در آمد و به من گفت:« ای محمد! امامت را به پسر برادرت تسلیم کن که او سزاوارتر از توست، و امام توست.»
من نیز به امامت امام سجاد ایمان پیدا کردم.»
ابو بحیر نیز با شنیدن سخنان محمد بن حنفیه به امامت امام سجاد علیه السلام ایمان آورد و از اعتقاد به
کیسانیه دست کشید.
منابع:
بحارالانوار، ج 45، ص 342