مقوله حقیقت را ما میتوانیم مقوله " دانایی " یا مقوله " دریافت واقعیت جهان " هم بنامیم . مقصود این است که در انسان چنین گرایشی وجود دارد ، گرایش به کشف واقعیتها آنچنان که هستند ، درک حقایق اشیاء " « کما هی علیها » " ، اینکه انسان میخواهد جهان را ، هستی را ، اشیاء را آنچنان که هستند دریافت کند .
از دعاهای منسوب به پیغمبر اکرم است که میفرموده است :
« اللهم ارنی الاشیاء کما هی » .
اساسا آن چیزی که به نام " حکمت " و "
فلسفه " نامیده میشود هدفش همین است . اصلا اگر بشر دنبال فلسفه رفته است برای همین حس بوده است که میخواسته حقیقت را و حقایق اشیاء را درک کند . ما نام این حس را میتوانیم " حس فلسفی " هم بگذاریم . میخواهید بگویید " حقیقت جویی " ، میخواهید بگویید " مقوله حقیقت " ، " مقوله فلسفی " یا "
مقوله دانایی " ، جملهای هست که من دیدم قدیمترین کسی که این تعبیر را به کار برده است
ابن سینا بوده و دیگر من اطلاع ندارم که قبل از او هم چنین تعبیری بوده است یا نه .
بعدها شیخ اشراق
سهروردی و دیگران نیز این تعبیر را به کار بردهاند در مورد غایت و هدف فلسفه ، یا تعریف فلسفه به حسب غایت
و نتیجهاش ، میگوید :
صیروره الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی .
یعنی نتیجه نهایی فیلسوف شدن این است که انسان ، جهانی عقلانی بشود شبیه جهان عینی ، یعنی این جهان عینی را دریافت کند . آنچنان که هست ، بعد خودش بشود یک جهانی ، ولی آن جهان بیرون ، جهان عینی است ، این همان جهان باشد ولی صورت عقلی همان جهان .
این مسأله حقیقت یا حقیقت جویی ، از نظر فیلسوفان همان کمال نظری انسان است ، و انسان بالفطره میخواهد کمال نظری پیدا کند یعنی حقایق جهان را درک کند . چنین گرایشی در انسان برای رسیدن به حقایق جهان وجود دارد .
حس کاوش در کودکان
در روانشناسی هم میبینید که این حس را به نام " حس حقیقت جویی " یا " حس کاوش " مطرح میکنند . وقتی مسأله را در یک سطح گسترده طرح میکنند اسمش را میگذارند " حس کاوش " و میگویند این همان چیزی است که حتی در کودک هم وجود دارد ، در کودک بین دو سالگی و سه سالگی به تفاوت میان کودکان این حس پیدا میشود ، حس سؤال که بچه به سن سه سالگی که میرسد دائما میپرسد . در تعلیم و تربیت نیز به پدر و مادرها توصیه میکنند که تا حد ممکن پاسخ کودکان خود را بدهند و آنها را طرد نکنند .
عکس پیدا نشد
پدر و مادرهای نادان و خالی از توجه ، وقتی میبینند بچه سه چهار سالهشان دائما سؤال میکند ، این را فضولی تلقی میکنند ، میگویند : " بچه ! اینقدر فضولی نکن ، حرف نزن " . این اشتباه است . این ، حس سؤال است ، حس کاوشگری است ، حس حقیقت جویی است که در او تازه زنده شده است و او میپرسد و حق دارد بپرسد ، و حتی اگر از چیزهایی میپرسد که نمیتوانید جواب بدهید یا او نمیتواند جوابش را دریافت کند در عین حال نباید با تشر زدن و منکوب کردن و سرکوب کردن این حس ، جوابش را داد که حرف نزن ، فضولی نکن .
باز باید تا حد ممکن جوابی که بشود او را ارضاء و اقناع کرد به او داد . و حتی میگویند بسیاری از خرابکاریهای بچه معلول همین حس است . چون این خودش یک مسألهای است : بچه خرابکار است ، به هر چه میرسد دست میزند ، این را محکم میکوبد روی آن ، آن را میزند به این ، . . . آیا انسان طبعا خرابکار است ، بعد که بزرگ میشود اصلاح میشود ، یا نه ؟
میگویند این معلول همان حس کاوش اوست . میخواهد این را بزند به آن ببیند چه میشود . حال ما نمیزنیم چون میدانیم چه میشود ، بارها تجربه کردهایم ، بنابراین برای ما مشکل حل شده و سؤالی باقی نمانده ، ولی او هنوز این مسأله برایش روشن نیست ، میزند ببیند چه میشود . مسأله " استفهام " خود مسألهای است . حال آنچه که فلاسفه طرح میکنند در سطح بالاتری است ، روانشناسها آن را عمومیت میدهند حتی به کودک ، این که انسان به هر حال گرایش دارد به دانستن ، که حقیقتی را و حقایقی را بداند .
داستان ابوریحان بیرونی
داستان معروف ابوریحان بیرونی را شاید شنیده باشید که در مرض موتش بود و همسایهای فقیه داشت . همسایه آمده بود به عیادت ابوریحان ، دید که دیگر در بستر است و حالت رو به قبله دارد و چیزی از عمرش باقی نمانده است . ابوریحان از او مسألهای در باب ارث پرسید . فقیه تعجب کرد ، گفت حالا چه وقت سؤال کردن مسأله است ؟ ! ابوریحان به او گفت من
میدانم که میخواهم بمیرم ولی از تو میپرسم : اگر من بمیرم و پاسخ این مسأله را بدانم بهتر است یا بمیرم و ندانم ؟
گفت : بدیهی است که بمیری و بدانی . همین خودش یک حقیقتی است .
گفت : پس جوابم را بده . جوابش را گفت . آن فقیه مدعی است که من هنوز به خانه نرسیده بودم که صدای گریه زنها از خانه ابوریحان بلند شد .
حال ، این خود یک حسی است در بشر ، کسانی که از این حس استفاده کرده و این حس را در خود زنده نگه داشتهاند به مرحلهای میرسند که لذت کشف حقیقت برای آنها برتر از هر لذت دیگری است ، و به عبارت دیگر لذت علم برایشان از هر لذتی بالاتر است .
داستان سید محمدباقر حجهالاسلام شفتی اصفهانی
هم در مورد مرحوم سید محمدباقر حجهالاسلام
شفتی اصفهانی این داستان را قدمای ما نقل کردهاند و هم در مورد پاستور ظاهرا عین این داستان آمده است . مرحوم آقا سیدمحمدباقر در شب زفافش بعد از آنکه به اصطلاح عروس و داماد را دست به دست دادند و عروس را بردند به حجله که بعد معمولا زنها میآیند ، رفت به اتاق دیگری ، که وقتی زنها رفتند برود نزد عروس .
با خود گفت اکنون فرصتی است ، از این فرصت استفاده کنیم و مطالعه کنیم . شروع کرد به مطالعه کردن . زنها رفتند . عروس بیچاره تنها ماند . هر چه منتظر ماند که داماد بیاید نیامد . یک وقت مرحوم سید متوجه شد که صبح شده ، یعنی آنچنان جاذبه علم این مرد را کشید که شب زفاف از عروسش فراموش کرد . و عین این داستان را برای پاستور نقل کردهاند .
داستان لویی پاستور
درباره
پاستور هم میگویند که در همان شب زفافش یک ساعتی تا رفتن نزد عروس فرصت پیدا کرده بود . رفت در لابراتوارش برای کارهای خودش ، چنان سرش گرم شد که تا صبح همانجا ماند و یادش رفت که امشب شب عروسی اوست .
حال این چیست ؟ اینها یک واقعیتهایی است . این حس کم و بیش در همه افراد بشر وجود دارد . البته مثل همه حسهای دیگر در افراد شدت و ضعف دارد و نیز بستگی دارد به اینکه انسان چقدر آن را تربیت کرده و پرورش داده باشد ، و لهذا انسان را به دلیل " دانستن " بر غیر انسان ترجیح میدهند .
استوارت میل فیلسوف معروف انگلیسی میگوید :
" اگر انسان دانایی باشد بد حال ،به از ابلهی است خوشحال "
یعنی اگر امر دائر بشود میان اینکه من یک دانا باشم ولی بدبخت و در فقر و مسکنت و بدبختی زندگی کنم ، و اینکه ابله باشم ولی خوشحال یعنی همه چیز برایم فراهم باشد من آن را بر این ترجیح میدهم .
" سقراطی ملول ترجیح دارد بر خوکی فربه . "
این حرفها همه ، ارزش حقیقت را برای بشر نشان میدهد ، چون اصلا معنای دانایی چیست ؟ مگر غیر از آگاهی و رسیدن به جهان و درک کردن جهان است ؟
منبع : کتاب فطرت
نویسنده : شهید مرتضی مطهری
صفحه :74