محمد بن منکدر گفت:
روز بسیار گرمی به اطراف
مدینه رفته بودم. دیدم
حضرت باقر علیه السلام به همراه دو خدمتکارش مشغول کار است. با خود گفتم:« یکی از بزرگان
قریش در این ساعت از روز و با این حالت، در طلب دنیا؟! چه کار ناشایستی! اکنون میروم و او را نصحیت میکنم.»
جلو رفتم و سلام کردم. او در حالیکه از خستگی نفسنفس می زد و عرق از سر رویش میریخت، جواب سلامم را داد.
گفتم: « خدا کار شما را اصلاح کند! شما که یکی از بزرگان قریش هستید، در این ساعت گرم، با این حال و وضع، در طلب دنیا آمدهاید؟ اگر مرگ در این حال به شما برسد چه جوابی خواهید داشت؟!»
فرمود: « به خدا قسم اگر مرگ در این حال به من برسد، مرا در حال اطاعت خدای تعالی مییابد چون در حال کسب مال حلالام و با این کار میخواهم احتیاجات خود و اهل و عیالم را برآورم و به مردم محتاج نباشم. باید از زمانی ترسید که مرگ فرا برسد و در حال معصیت خدا باشیم.»
عرض کردم: « خداوند شما را مورد رحمت خود قرار دهد! من میخواستم شما را نصیحت کنم؛ ولی شما مرا نصیحت کردید.»
منابع: بحار الانوار، ج 46، ص 287، ح 5.
مراجعه شود به:
فضائل درخشان امام باقر علیه السلام