- اولا علم و آزادی رویاروی دین الهی قرار ندارد . ما با نظر به کمال مطلق فرستنده دین و حکمت ربانی او و هدفی که موجب فرستادن دین به انسانها شده است، راهی جز اعتقاد به اینکه ماهیت دین عبارتست از شکوفا ساختن همه استعدادهای عالی در مسیر وصول به جاذبیت کمال اعلای خداوندی نداریم.
بنابراین ، رسالت عظمی و هدف اعلای دین برخوردار ساختن همه مردم از اندیشه و تعقل و آزادی معقول و کرامت و شرف انسانی است که با جمود فکری و اجبار و ذلت و اهانت ، شدیدا ناسازگار است. لذا ، اگر در تاریخ بشری تجاوز و ستمگری و ترویج
جهل و تاریکی به نام دین صورت گرفته باشد، قطعا مربوط به دین نبوده و ناشی از سودجویی و سلطه گری خودخواهان به نام حامیان دین بوده است، خواه این نابکاران یهودی باشند یا مسیحی و یا مسلمان.لذا درمورد
سیاست و
حقوق و
اقتصاد و
اخلاق و
هنر نیز به همین گونه است .زیرا سیاست عبارت است از
مدیریت زندگی اجتماعی انسانی در مسیر هدفهای عالی حیات.
- بنابراین آیا عاقلانه است که بگوییم :
بدان جهت که پدیده سیاست
ماکیاولی در طول تاریخ میلیونها انسان بی گناه را برزمین ریخته و همواره مشغول از بین بردن حقوق انسانها بوده است، پس سیاست را باید از عرصه زندگی منفی ساخت!آیا اقویای بشری برای اجرای سلطه گریها و اشباع خودخواهی های خود از حقوق و اقتصاد و اخلاق و هنر سوء استفاده نکرده اند؟ قطعا چنین است ، و اگر کسی با نظر به خود کلمات مزبوره بگوید: این حقایق هرگز مورد سوء استفاده قرار نگرفته است، این شخص یا از واقعیتهای جاوید در تاریخ بشر بی اطلاع است و یا غرض ورزی او تا حد مبارزه با خویشتن شدت پیدا کرده است.
- ثانیا اثبات این حقیقت که استبداد و و زورگویی و جاه و مقام پرستی و ثروت اندوزی به هیچ وجه مربوط به دین الهی نمی باشد ، می توان به سه کتاب قرآن،انجیل و تورات رجوع نمود ، به خصوص قرآن با کمال صراحت و بدون ابهام ، دین ابراهیمی را که پیامبر اسلام خود را پیرو آن معرفی می نماید ، ضد ظلم و تجاوز و استبداد و جهل و رکود فکری مطرح می سازد و قرآن مجید هدف بعثت انبیاء را تعلیم و تربیت و حکمت برپاداشتن قسط و عدالت میان مردم بیان می کند.و چنین هدفی با رفتاری که در طول تاریخ از متصدیان مذاهب اسلامی و غیر اسلامی مانند مسیحیت مشاهده شده است به هیچ وجه سازگار نمی باشد.
- ثالثا باید با کمال دقت موضوع جدایی دین سیاست ، که به عنوان یک مسأله علمی اجتماعی و سیاسی مطرح شده ، مورد تحقیق قرار گیرد ، آیا این موضوع علمی مربوط به واقعیت است ، یعنی جدا بودن دین از شؤون سیاسی و اجتماعی ، و دنیوی خالص بودن این شؤون ، یک واقغیت طبیعی است که متفکران صاحب نظر آن را توضیح می دهند و تبیین می نمایند، یا با نظر به یک عده عوامل قابل لمس و غیر قابل لمس ، منظور اصلی از همه این مباحث « باید و الزاما باید چنین باشد» است یعنی باید دین از سیاست و علم و حقوق و اقتصاد و هنر و اخلاق و حتی عرفان تفکیک شود!
- از شگفتی های این جریان اینست که آن نویسندگان که با تکیه به دلایل علمی ، پیرامون حذف دین از سیاست قلم فرسایی و حماسه سرایی می نمایند، کسانی هستند که از یک طرف با روش ماکیاولی در علم ! در تفکیک « استی ها» از « بایستی ها» سخن ها گفته اند و آن همه پاسخهایی قانع کننده را که به آنان داده شده است ، مورد بی اعتنایی قرار داده اند ، امروزه همان روش ماکیاولی وادار می کند که از « چنین است » تخیلی « نه واقعی » یعنی دین از سیاست جداست ، که خیالی بیش نیست « باید چنین باشد » یعنی دین باید از سیاست جدا باشد ، را نتیجه می گیرند!
- رابعا نحوه برخورد ما با این موضوع چگونه باید باشد؟
وضع کنونی مغرب زمین با نظر به پیشرفت
علم و
تکنولوژی و تنظیم پدیده ها و روابط مردم در زندگی اجتماعی ، معلول کنار گذاشتن و و حذف دین الهی فطری از جامعه ، نیست ، بلکه معلول حذف دین سازان است که برای خودکامگیهای خود ، دین الهی را که عامل سازنده بشری است ، مطابق هوی و هوسهای خود
تفسیر و تطبیق و اجراء می کردند. وقتی که مردم مغرب زمین به بهانه حذف مزاحمان «
حیات معقول » خود ، دین را کنار گذاشتند، منظورشان ساخته شده متصدیان دین بود که ضد علم و پیشرفت و
آزادی معقول و عدالت و
کرامت ذاتی انسان بود . و این جریان درباره دین اسلام به هیچ وجه منطقی نیست.زیرا بدیهی است که
مکتب اسلام که یکی از دو اصیل ترین
تمدن تاریخ بشری را برای انسان و انسانیت به ارمغان آورده است محال بود آن تمدن را بدون علم و سیاست و اقتصاد و حقوق به جهانیان عرضه نماید.