پس از اینکه
محمد و
ابراهیم فرزندان
عبدالله بن حسن کشته شدند،
منصور دوانیقی شخصی به نام شیبه بن غفال را حاکم
مدینه کرد.
شبیه پس از ورود به مدینه، روز جمعه در
مسجد پیامبر از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای الهی گفت:
علی بن ابی طالب اتحاد مسلمین را بر هم زد و با مؤمنین جنگید و دنبال حکومت برای خودش بود، ولی خدا او را محروم کرد و در حسرت حکومت از دنیا رفت. اکنون نیز فرزندانش در فساد و تباهی دنبالهروی او هستند و بدون شایستگی و لیاقت، در پی حکومتند. و شما میبینید که به همین دلیل هر روز جمعی از آنان کشته میشوند و در خونهایشان می غلطند.»
پس از سخنان نماینده منصور در مدینه، هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. در همین هنگام ناگهان مردی برخاست و چنین گفت:« خدا را ستایش میکنیم و بر محمد خاتم پیامبران و سرور فرستادگان آسمانی درود میفرستیم. هر چه از خوبیها گفتی، ما و خاندان ما اهل آن است، و آنچه از بدی گفتی تو و رییست به آن سزاوارترید. اگر نمیپذیری، امتحان کن! ای آنکه بر غیر مرکب خویش سوار گشته و از توشهی دیگران خوردهای. بار گناهانت سنگین است.»
سپس رو به مردم کرد و فرمود:« آیا میخواهید شما را آگاه کنم از کسی که روز قیامت، میزانش از همه خالیتر است و خسارتش آشکارتر؟ کسی که آخرتش را برای دنیای کس دیگری بفروشد و او همین فاسقی است که اکنون روی منبر نشسته.»
صدا از هیچ کس در نمیآمد. حاکم مدینه نیز بدون این که حرفی بزند از مسجد بیرون رفت.
کسی پرسید:« این مردی که این گونه سخن گفت که بود؟»
گفتند:«
جعفر بن محمد پسر علی پسر حسین پسر علی بن ابیطالب.»