روزی « اشجع سلمی» نزد
حضرت امام صادق علیه السلام رفت تا شعری در مدح و ستایش امام بخواند ولی چون امام بیمار بود، از خواندن اشعارش خودداری کرد و نشست. امام صادق علیه السلام به او فرمود:« کاری به بیماری من نداشته باش و خواسته ات را بازگو کن.»
اشجع این شعر را خواند:
«البسک الله منه عافیة فی نومک المعتری و فی ارقک/ یخرج من جسمک السقام کما اخرج ذل السؤال من عنقک.» (خداوند لباس عافیت بر شما بپوشاند، در خواب و در بیداری. خداوند بیماری را از بدن شما خارج کند همان گونه که ذلت کمک خواستن از دیگران را از گردن شما برداشته است.)
امام صادق علیه السلام به یکی از غلامانش فرمود:« چقدر پول در خانه داریم؟»
غلام جواب داد:« چهارصد درهم.»
امام فرمود:« آنها را به اشجع بده.»
اشجع درهم ها را گرفت و تشکر کرد و رفت.
بعد از مدتی امام فرمود:« اشجع را برگردانید.»
وقتی اشجع آمد، به او فرمود:« پدرم از پدرانش از
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برای من روایت کرد که فرمود:«خیر العطاء ما ابقی نعمة باقیةً» (بهترین بخشش آن است که نعمتی پایدار ایجاد کند.) و آنچه من به تو دادم نعمتی پایدار نیست؛ ولی این انگشتر مرا بگیر. اگر توانستی ده هزار درهم بفروشی که از آنِ تو است و گرنه بعدا نزد من بیا تا همین مقدار را به تو بدهم.»
اشجع عرض کرد:« آقای من، مرا بی نیاز ساختی. من زیاد در مسافرت هستم و در موقعیتهای خطرناک قرار می گیرم. به من چیزی بیاموز که امنیت داشته باشم.»
امام به اشجع فرمود:« هر گاه از چیزی ترسیدی دست راستت را جلوی سرت بگذار و با صدای بلند این آیه را بخوان:«افغیر دین الله یبغون وله اسلم من فی السموات والارض طوعاً و کرهاً و الیه یرجعون.»_سوره آل عمران، آیه 83_ (آیا جز دین خدا دین دیگری می جویید، در حالی که آنچه در اّسمانها و زمین است به اختیار و به اجبار تسلیم اویند و به سوی او باز میگردند.)