عربی از طایفه
بنی سلیم به بیابان رفت و سوسماری را صید کرد آنرا در آستین گذاشت و به نزد
رسول خدا آمد او که مسلمان نبود وقتی نزدیک رسول خدا رسید صدا زد: یا محمد یا محمد! رسول خدا هم در جوابش فرمود: یا محمد یا محمد! آن مرد گفت: (نعوذبالله) تو ساحر و دروغگوئی، آسمان بر کسی سایه نیفکنده که دروغگوتر از تو باشد تو گمان کرده ای که این جهان را خدائی است و تو از جانب او مبعوث شده ای؟ قسم به
لات و
عزی اگر طایفه من، مرا فرد عجولی نمیخواندند با یک ضربه شمشیر ترا میکشتم.
در این هنگام عمر (که مردی ترسو بود و در جنگها فرار میکرد)، موقعیت را غنیمت شمرد و پرید تا او را بگیرد.
رسول خدا فرمود: بنشین ای عمر، بردباری به نبوت بسیار نزدیک است سپس روی مبارک به آن مرد عرب کرد و فرمود ای برادر بنی سلیمی آیا این رسم مردان عرب است؟ که یا باید این چنین بما حمله کنی و در مجلس ما با این کلام درشت مواجه شوی؟ ای مرد بیابان نشین به خدائی که مرا به حق برسالت مبعوث فرمود هر کسی به من ضرری برساند فردای قیامت به آتشی که شعله اش زبانه میکشد گرفتار گردد ای مرد عرب بخدا قسم اهل آسمانهای هفتگانه مرا احمد صادق مینامند ای مرد اسلام بیاور تا از آتش جهنم به سلامت باشی و در نفع و ضرر با ما همراه شوی و برای ما برادر گردی.
آن مرد عرب که هنوز کلمات شیرین رسول خدا در او اثر تامی نکرده بود بغضب آمد و گفت قسم به لات و عزی من ایمان نمیآورم مگر این سوسمار ایمان بیاورد و یک مرتبه سوسمار را از آستین بیرون آورد.
سوسمار که به زمین واقع شده بود شروع کرد به فرار کردن که رسول خدا صدا زد ای سوسمار جلو بیا همه اصحاب ایستاده اند و این منظره عجیب را نگاه میکنند، سوسمار جلو آمد رسول خدا فرمود: ای سوسمار من کیستم؟ همه شنیدند که سوسمار به قدرت خداوند با زبان فصیح و تیز صدا کرد: تو محمد بن عبدالله پسر عبدالمطلب پسر هاشم پسر عبد منافی.
رسول خدا پرسید: ای سوسمار تو چه کسی را عبادت میکنی؟
سوسمار گفت: آن خدایی را که دانه را میشکافد و موجودات را خلق کرده است هم او که
ابراهیم را خلیل و دوست خود خواند و ترا ای محمد برای دوستی خود برگزید.
این جریان آنچنان مرد اعرابی را به تعجب و حیرت انداخته بود که شروع کرد به افشاء اشعاری درباره رسول خدا به این مضمون که ای رسول خدا تو دروغگو نیستی بلکه تو صادق و هدایتگری و برای ما دینی براساس حق آورده ای، برای من دلیل واضح و آشکاری آوردی و من به صدق گفتار تو اعتراف دارم. . . سپس دست در دست رسولخدا گذاشت و گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.
سپس رسول خدا به اصحاب رو کردند و فرمودند: به این مرد اعرابی سوره هایی از قرآن بیاموزید. چند سوره ای از قرآن به او آموختند، بعد رسول خدا فرمود: ای اعرابی آیا مالی هم داری؟
گفت: به خدا ما بنی سلیم چهار هزار نفریم که از من فقیرتر در بین آنها نیست.
رسول خدا به اصحاب فرمود: کیست ناقه ای به این بدهد تا من ضمانت کنم برای او ناقه ای از بهشت را؟
سعد بن عباده گفت: پدر و مادرم فدایت باد من ناقه ای ده ماهه دارم آنرا به این مرد میدهم. رسول خدا وصف آن نافه بهشتی را برای سعد بیان کرد.
سپس رسول خدا رو به اصحاب کرده فرموده کیست عمامه ای به این مرد بدهد تا من ضمانت کنم برای او تاج تقوی را؟
امیرالمومنین علیه السلام عرضه داشت پدر و مادرم فدایت باد، تاج تقوی چیست؟ رسول خدا صفت آن تاج را بیان کرد، امیرالمؤمنین دست برد و عمامه از سر خود برداشت و بر سر آن مرد گذاشت.
و باز رسول خدا فرمود: کیست توشه ای به این مرد بدهد تا من ضمانت کنم برای او توشه تقوی را؟ سلمان فارسی بلند شد و عرضه داشت زاد تقوی چیست؟ فدای تو باد پدر و مادرم. رسول خدا فرمود: ای سلمان روزی که دیگر آخرین روز عمر توست خدایتعالی به تو تلقین میکند که بگو لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله اگر این شهادت را گفتی، مرا ملاقات خواهی کرد و من نیز ترا ملاقات میکنم و اگر نگفتی دیگر ملاقاتی برای تو نیست.
سلمان به راه افتاد و تمام اطاقهای مربوط به زنان رسول خدا را دور زد ولی چیزی به دست نیاورد خواست برگردد که ناگاه نظرش به خانه
فاطمه علیهاسلام افتاد پیش خود گفت اگر خیری باشد آن خیر در خانه فاطمه دختر رسول خدا است پیش رفته در زد فاطمه اطهر از پشت در صدا زد کیست؟
منم
سلمان چه میخواهی؟ سلمان قصه را گفت فاطمه علیهاسلام فرمود به خدا قسم سه روز است ما چیزی نخورده ایم و
حسن و
حسین از شدت گرسنگی مضطرب و پریشانند ولی حالا که خیر به در خانه ما آمده من آنرا رد نمیکنم.
ای سلمان این پیراهن خانگی مرا بگیر و به نزد شمعون یهودی ببر و از قول من به او بگو یک من خرما و یک من جو به ما قرض دهد. سلمان پیراهن را نزد شمعون برد. شمعون پیراهن را بدست گرفت و آنرا زیر و بالا کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: « ای سلمان اینست زهدی که
موسی بن عمران در تورات بما خبر داده است، من هم شهادت میدهم که معبودی جز الله نیست و اشهد ان محمدا عبده و رسوله»
بعد شمعون تازه مسلمان خرما و جو را به سلمان داد، سلمان هم نزد فاطمه آورد و آن مخدره آنها را آرد کرد و نان پخت و نزد رسول خدا فرستاد سلمان عرضه داشت یا فاطمه یک قرص از این نان را برای رفع گرسنگی حسن و حسین بردار فاطمه علیهاسلام فرمود این چیزی است که ما آنرا در راه خدا داده ایم. سلمان نان و خرما را نزد رسولخدا برد. رسولخدا پرسیدند اینها را از کجا آوردی؟ عرضه داشت از خانه دخترت فاطمه و تا آنروز رسول خدا سه روز بود غذایی میل نکرده بود.
رسول خدا بلند شد و به خانه فاطمه زهرا آمد و دید صورت مبارکش زرد شده و حدقه چشم تغییر کرده. حضرت پرسید: چرا ترا چنین میبینم فاطمه علیهاسلام عرضه داشت سه روز است غذا نخورده ایم. رسول خدا دست مبارک به دعا برداشت، فاطمه علیهاسلام هم در صندوق خانه اش به نماز ایستاد و دستهایش را بلند کرد و عرضه داشت خدایا این محمد پیامبر تو است و این علی پسر عم اوست و این دو حسن و حسین نواده پیامبر تو هستند الهی انزل علینا مائده من اسماء همانگونه که بر بنی اسرائیل غذایی از آسمان فرستادی برای ما نیز بفرست.
ابن عباس میگوید والله دعای فاطمه تمام نشده بود که کاسه ای بزرگ از غذا حاضر شد و بوئی از آن متصاعد بود بهتر از بوی بهترین
مشک.
فاطمه علیهاسلام غذا را نزد رسول خدا و امیرالمؤمنین آورد. . همگی از آن غذای بهشتی خوردند و رسول خدا خارج شد. از آنطرف مرد اعرابی با توشه گیری کامل سوار بر راحله خود شد و بسوی قوم خود بنی سلیم حرکت کرد آنروز بنی سلیم چهارهزار نفر بودند وقتی آن مرد وسط قوم خود رسید با صدای بلند فریاد زد: « قولوا لا اله الا الله، محمد رسول الله »
بنی سلیم که این صدا را شنیدند جمع شدند و شمشیرها را از نیام بیرون کشیدند که ای وای بر تو از دین خودت خارج شدی و به این قهر ساحر کذاب (نعوذ بالله) داخل گشتی.
مرد عرب گفت نه او ساحر نیست او کذاب نیست ای معشر بنی سلیم بشنوید تا برای شما بگویم قصه را شرح داد در آنروز تمام آن چهارهزار نفر به برکت خلق و خوی محمدی مسلمان شدند و اینها همان یاران پرچم سبز بودند که با رسول خدا همراه گشتند.
منابع:
- بحار الانوار، ج 43، ص 69، ح 61.
مراجعه شود به: