مردی هراسان و لرزان نزد
امام هادی علیه السلام رفت و فرمود:«پسرم را به جرم دوستی شما دستگیر کرده اند و امشب او را از بلندی به پایین پرت میکنند و همان جا به خاک می سپارند.»
امام هادی علیه السلام به او فرمود:«حالا چه می خواهی؟»
گفت:«آن چه پدر و مادر در این شرایط میخواهند.»
امام فرمود:«نگران او مباش. فردا پسرت سالم خواهد ماند.»
صبحگاهان پسر آن شخص سالم بازگشت. پدرش به او گفت:«پسرم چه شد؟»
او گفت:«هنگامی که دست هایم را بستند و برایم قبر حفر کردند، ده شخص پاک و معطر آمدند و پرسیدند چرا میگریی. من هم گرفتاریام را توضیح دادم. آنها فرمودند: اگر همان کسی که تو را دستگیر کرده است خودش به سرنوشتی که در انتظار توست گرفتار شود، آیا متعهد می شوی که به تنهایی ملازم تربت
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بشوی؟»
گفتم:«آری.»
آنها نگهبانی را که مأمور اجرای حکم من بود گرفتند و از بلندی پرتاب کردند ولی هیچ کس فریاد و جزعش را نشنید و کسی هم مرا ندید. اکنون آنانی که مرا نجات داده اند و نزد تو آورده اند، در انتظار بازگشت من هستند.»
جوان با پدرش وداع کرد و رفت. پدرش نزد امام هادی علیه السلام آمد و ماجرا را تعریف کرد.
این خبر به زودی همه جا پخش شد و مردم برای یکدیگر نقل میکردند. امام هادی علیه السلام نیز تبسم میکرد و میفرمود:«آنان آنچه را که ما می دانیم، نمی دانند.»
منابع:
بحارالانوار، ج 4، ص 416.
مراجعه شود به:
امام هادی علیه السلام و سفارش به شکرگزاری نعمت ها
معجزات امام هادی علیه السلام