ربیع، نگهبان مخصوص
منصور دوانیقی، میگوید:
روزی منصور مرا خواست و به من گفت:«جعفر بن محمد (امام صادق) را حاضر کن، که به خدا سوگند، می خواهم او را بکشم.»
نزد امام رفتم و امام را به مجلس منصور فراخواندم.
امام وقتی وارد مجلس منصور شد، زیر لب چیزی خواند ولی من نمیفهمیدم چه میگوید.
منصور از جایش بلند شد و با امام روبوسی کرد، امام را کنار خود نشاند. و به او گفت:«نمی گذاری دوباره بروم و دوباره برگردم؟»
منصور گفت:«ممکن نیست. تو به مردم گفتهای که علم غیب میدانی.»
امام فرمود:«چه کسی این را به تو گفته است؟»
منصور به پیرمردی که در کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:«او گفته است.»
امام به پیرمرد فرمود:«تو از من شنیدی که میگویم علم غیب میدانم؟»
جواب داد:«بله.»
امام به منصور فرمود:«آیا پیرمرد سوگند میخورد؟»
منصور به پیرمرد گفت:«قسم بخور.»
پیرمرد شروع به قسمکردن کرد.
فرمود:«پدرم از پدرانش از
امیرالمومنین علی علیه السلام برایم روایت کرده اند که اگر شخصی به دروغ سوگند بخورد ولی در سوگندش خداوند را تقدیس کند، خداوند به دلیل تقدیسش از کیفر او در دنیا خودداری میکند ولی اگر خدا را تقدیس نکند در همین دنیا کیفر میشود. اگر بخواهی من او را قسم می دهم.»
منصور گفت:«اختیار با شماست.»
امام صادق علیه السلام به پیرمرد فرمود:«بگو از حول و قوه پروردگار بیزارم و به حول و قوه خودم پناه می برم، اگر از تو، ادعای دانستن علم غیب را نشنیده باشم.»
پیرمرد با شنیدن سخن امام صادق علیه السلام درنگ کرد. منصور چوبدستیاش را که بلند کرد و گفت:«سوگند به خدا اگر قسم نخوری با همین چوبدستی تو را می زنم.» پیرمرد پس از تهدید منصور قسم خورد ولی هنوز سوگندش تمام نشده بود که زبانش از دهانش بیرون افتاد و همان لحظه مرد.
امام صادق علیه السلام برخاست و از مجلس بیرون رفت.
منصور به من گفت:«وای بر تو! آنچه را دیدی مخفی کن تا مردم فریفته امام صادق نشوند.»
من به امام گفتم:«منصور قصد کشتن شما را داشت ولی چشم شما که به یکدیگر دوخته شد منصور از تصمیمش برگشت.»
امام فرمود:«ای ربیع، دیروز رسول الله را در خواب دیدم به من فرمود هر گاه چشمم به منصور افتاد چنین بگویم:«از نام خدا فتح و پیروزی میطلبم و به محمد صلی الله علیه و آله روی میکنم، بار خدایا مشکل کار من و هر مشکلی را آسان فرما و سختی کار من و هر سختی را آسان کن و کار من و هر باری را کفایت فرما.»
مراجعه شود به: