صفوان جمال می گوید:
دوّمین باری که
حضرت صادق علیه السلام را از
مدینه به
کوفه بردند،
منصور دوانیقی نیز در کوفه بود. زمانی که امام صادق علیه السلام به
شهر هاشمیّه که شهر منصور بود رسید، از مرکبش پیاده شد و مرکب سیاه و سفیدی طلب کرد، جامه سفیدی پوشید، کمربند سفید رنگی را به دور کمر بست و نزد منصور رفت.
همین که حضرت صادق علیه السلام داخل شد، منصور با تعجب گفت:« خودت را همانند پیامبران کردهای؟! »
امام فرمود:« جای تعجب ندارد؛ من نیز از فرزندان پیامبران هستم.»
منصور گفت: « تصمیم گرفته ام فرمان دهم تمام درختان خرمای مدینه را ریشهکن کنند و تمام ساکنانش را به اسارت بگیرند. »
امام فرمود:« چرا؟!»
منصور جواب داد:« به من گزارش شده که نماینده تو،
معلی بن خنیس، مردم را به سوی تو فرا می خواند و برای تو پول جمع میکند.»
امام فرمود:« به خدا سوگند، این چنین نیست.»
منصور گفت:« حرفت را نمی پذیرم، مگر این که سوگند بخوری که اگر گزارشی که به من رسیده، درست باشد، زنت را طلاق دهی، غلامانت را آزاد کنی و پیاده به حج بروی.»
امام فرمود:«نیازی به این گونه قسم خوردن نیست. هر کس به خدا راضی نباشد و سوگند به نام او را نپذیرد، هیچ اعتباری نزدش ندارد.»
منصور گفت: « فهم و دانش ات را به رخ من میکشی؟»
امام صادق علیه السلام فرمود:«چرا از فهم و دانش من تعجب می کنی، حال آنکه من پسر
رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلم هستم.»
منصور گفت:«حاضری با کسی که چنین گزارشی به من داده، دیدار کنی؟»
امام فرمود:« آری. ترتیب ملاقات را بده. »
پس از آنکه جاسوس گزارشگر آمد، امام به او فرمود:« تو چنین نسبتی به من میدهی؟»
جاسوس گفت:« آری، قسم به خدایی که جز او خدایی نیست، خدایی که عالم به غیب و حضور است، خدایی که رحمان و رحیم است، تو این کار را کرده ای.»
امام فرمود:« وای بر تو! این گونه که تو خداوند را ستایش کردی، او تو را عذاب نمیدهد.»
این گونه که من میگویم بگو:« برئت من حول الله و قومه و الجات الی حولی و قوتی» (از حول و قوّه خداوند بیزارم و به حول و قوّه خودم پناه میبرم.)
پیش از آن که سوگند مرد به پایان برسد، ناگهان بر زمین افتاد و جان داد.
منصور با تماشای این صحنه، به امام گفت:« دیگر هیچ گاه، هیچ گزارشی علیه شما را تصدیق نمی کنم.»
سپس به امام صادق علیه السلام هدیه ای داد و او را برگرداند.