خوابی که دیده بود او را به وحشت انداخته بود و هر لحظه تعبیرهای وحشتناکی به فکرش میرسید.
هراسان نزد
امام صادق علیه السلام رفت و گفت:« در خواب دیدهام بیرون شهر کوفه در محلی آشنا هستم و گویا یک شبح یا یک آدم چوبین بر اسبی چوبین سوار است و شمشیری را در هوا میگرداند. بینهایت به وحشت افتادهام. از شما میخواهم خوابم را تعبیر کنید.»
امام فرمود:« حتماً کسی است که مالی دارد و تو در این فکر هستی که هر طور شده ، آن را از چنگش درآوری. از خدایی که تو را آفریده و میمیراند بترس و از تصمیم خود منصرف شو.»
مرد گفت:« الحق که دانای حقیقی شما هستید و علم را از معدن آن به دست آوردهاید. اعتراف میکنم که چنین فکری در سرم بود. ماجرا از این قرار است که یکی از همسایگان من مزرعهای دارد و چون به پول نیاز پیدا کرده میخواهد آن را بفروشد و فعلاً غیر از من مشتری دیگری ندارد. من این روزها پیوسته در این فکر بودم که از نیازمندیاش سوء استفاده کنم و با پول کمی مزرعهاش را از چنگش درآورم.»
امام صادق علیه السلام فرمود:« همسایهی تو از معتقدین به ولایت ماست یا از مخالفین و دشمنان ما؟»
مرد گفت:« او ناصبی و از دشمنان شماست و من فریبدادن او را برای خود حلال و روا میدیدم.»
امام فرمود:« هر کس تو را امین دانست، امانتش را به او برگردان؛ و به کسی که از تو نصیحت و خیرخواهی خواسته، خیانت مکن، حتی اگر قاتل
امام حسین علیه السلام باشد.»