مردی به
امام باقر علیه السلام عرض کرد:«من اهل
شام هستم، ولایت شما را قبول دارم و از دشمنان شما بیزارم، اما پدرم از دوستداران
بنی امیه بود. او مال زیادی داشت و پسری جز من نداشت. خانه اش درشهر رمله بود و در آنجا باغ کوچکی داشت. پس از آنکه پدرم از دنیا رفت، اموال او را جستجو کردم اما اثری از آنها نیافتم. شک ندارم که او اموال خود را در جایی دفن کرده تا به دست من نیفتد.»
امام باقرعلیه السلام فرمود:«آیا دوست داری پدرت را ببینی و از او سوال کنی؟»
مرد گفت:« آری، به خدا من فقیر و محتاجم.»
امام نامهای نوشت و به مُهر خود مزیّن کرد و فرمود:«این نوشته را امشب به
بقیع ببر و در وسط بقیع نام پدرت را فریاد بزن. به ناگاه شخصی نزد تو میآید. این نامه را به او بده و بگو من فرستاده امام باقر علیه السلام هستم. او پدرت را می آورد. هر چه خواستی از او بپرس.»
مرد نوشته امام را گرفت و رفت.
فردا خدمت امام باقر علیه السلام رسید و گفت:«خدا بهتر میداند علم را نزد چه کسی قراردهد. دیشب به بقیع رفتم و امر شما را انجام دادم. مردی آمد و گفت:«همین جا باش تا پدرت را بیاورم.» سپس مرد سیاهی را آورد و گفت:« این پدر تو است.»
گفتم:«نه این پدر من نیست!»
گفت:«چرا، آتش و دود جهنّم و عذاب دردناک الهی چهرهاش را تغییر داده است.»
به آن مرد سیاه گفتم:« تو پدر منی؟!»
گفت:«بله.»
گفتم:«چرا قیافه ات اینقدر عوض شده؟»
گفت:«پسرم! من بنی امیه را دوست داشتم و آنها را بر
اهل بیت رسول خدا برتری میدادم. خداوند مرا گرفتار عذاب خود کرده است. چون تو اهل بیت را دوست داشتی، من مالم خود را از تو پنهان کردم، اما امروز پشیمانم. برو به باغم، زیر درخت زیتون صدهزار درهم گذاشتهام. آن را بردار، پنجاه هزار درهم از آن را به امام باقرعلیه السلام بده، باقی آن هم برای خودت باشد.»
مرد شامی سهم امام را پرداخت. امام فرمود:«به زودی پشیمانی پدرت از ضایعکردن حق ما اهل بیت برایش مفید خواهد شد و از عذابش کم خواهد کرد.»
منابع:
بحار الانوار، ج 46، ص 245، حدیث 33.
مراجعه شود به:
معجزات امام باقر علیه السلام