تاریخچه ی:
حوادث سفر شام
تفاوت با نگارش: 1
| V{maketoc} | | V{maketoc} |
| !سخنان امام در جمع حاجیان در ایام حج | | !سخنان امام در جمع حاجیان در ایام حج |
- | ((حضرت امام جعفر صادق علیه السلام|امام صادق «علیه السلام» ))میفرماید: « در سالی ه ((م بن عبدالملک|هشام ب عبدالملک )) ((همیت حج درفهنگ ی|ج ))آمه و من خدم درم اام بار (علیه السلام) به حج ه بودم. من در ((مکه|مکّه ))در جمع مردم گفتم: « حمد مخصوص خدایی است که ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|محمد «صلی الله علیه و آله و سلم» ))را به راستی به پیغمبری برانگیخت و ما را به ضرت گرامی گردانید. پس ماییم برگزیدگان خدا بر خلقش و ماییم بهترین بندگان او و ماییم خلیفه های خداوند در زمین. س سعادتمند کسی است که متاعت ما کند و بدبخت کسی است که با ما دشمنی کند و مخالفت ورزد.» این خبر را برادر هشام به او رسانید. |
+ | ((حضرت امام جعفر صادق علیه السلام|امام صادق علیه السلام ))مفرماید: />یک سال که من م امام بار علیه السل ه حج رفه م ((ه بن دمک|هشام ب عبدالملک )) هم به حج ه بود. یک ر در ((مکه|مکّه)) در جمع مردم گفتم:« حمد مخصوص خدایی است که ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|محمد صلی الله علیه و آله و سلم )) را بهراستی به پیغمبری برانگیخت و ما را به م گرامی گردانید. ما برگزیدگان خدا بر خلقش و بهترین بندگان او و خلیفههای خداوند در زمین ستیم. سعادتمند کسی است که ا ما پیروی کند و بدبخت کسی است که با ما دشمنی ورزد.» این خبر را برادر هشام به او رسانید. |
| !امام در قصر هشام در شام | | !امام در قصر هشام در شام |
- | ولی هشام در مکّه معرّض ما ند و به ((دمشق ))برگشت و ما هم به ((مدینه ))برگشتیم. سپس پیکی برای والی مدینه فرستاد که پدرم و مرا به نزد او به دمشق بفرستد. عامل هشام در مدینه ما را بسوی دمشق روانه کرد.
چو وارد شدیم م را تا سه روز راه نداد. روز چهارم که در مجلس او وارد شدیم، هشام بر تخت پادشاهی خود نشسته بود و لشگریانش در دو صف با اسلحه جلوی او ایستاده بودند و در براب او هدفی گذاشته بودند که بزرگان قوم به سوی آن تیر میزدند. هشام رو کرد به پدرم و گفت: « با بزرگان قوم خود تیراندازی کن.»
پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: « من پیرشده ام. مرا معاف بدار!» هشام گفت: « به حق خدایی که ما را به دین خودش و به رسولش محمد (صلی الله وعلیه و اله وسلم) عزیز گردانیده ترا معاف نمیکنم. باید تیراندازی کنی.» سپس از یکی از حضار خواست تا تیر و کمان خود را به ایشان بدهد. > >امام باقر (علیه السلام) کمان او را گرفت و تیری در چله کمان گذاشت و بر ین اه زد. فریاد آفرین در قلبها اوج گرفت اما زبانها مو بود. بعد ضرت تیر دیگری گرفت و در زه کمان گذاشت و آن چنان بر هدف زد که چوبه تیر اول را شکافت و بر میانه هدف نشست.
سپس تیر سوم را همچنان بر وسط تیر دوم کوید و آنرا نیز به دو نیم کرد. . . تا اینکه 9 تیر، یکی پس از دیگری همه را بر وسط هدف اصلی کوبید. تیرها که گویی بر قلب ناپاک هشام وارد میشد، اضطراب شدیدی در او ایجاد کرد از روی ناچاری و بی تابی گفت: « خوب تیرانداختی ای ابا جعفر! تو ماهرترین تیرانداز عرب و عجم هستی! مگر نگفتی دیگر از سن من گذشته و من پیر شده ام !!» |
+ | ولی هشام در مکّه به م اعتراضی نکد و به ((دمشق ))برگشت؛ ما هم به ((مدینه ))برگشتیم. سپس پیکی برای والی مدینه فرستاد که پدرم و مرا به نزد او به دمشق بفرستد. والی مدینه ما را به سوی دمشق روانه کرد. وتی وارد شدیم تا سه روز راهمان نداد. روز چهارم که در مجلس او وارد شدیم، هشام بر تخت پادشاهی خود نشسته بود و لشگریانش در دو صف با اسلحه جلوی او ایستاده بودند. در مقابل هدفی گذاشته بودند که بزرگان قوم به سوی آن تیر مزدند. هشام رو کرد به پدرم و گفت:« با بزرگان قوم خود تیراندازی کن.» پدرم فرمود:« من پیرشدهام. مرا معاف بدار!» هشام گفت:« به حق خدایی که ما را به دین خودش و به رسولش محمد صلی الله وعلیه و اله وسلم عزیز گردانیده تو را معاف نمکنم. باید تیراندازی کنی.» سپس از یکی از حضار خواست تیر و کمان خود را به ایشان بدهد. امام باقر علیه السلام کمان او را گرفت و تیری در چله کمان گذاشت و بر ط زد. فریاد آفرین در قلبها اوج گرفت اما زبانها یا بود. بعد پرم تیر دیگری گرفت و در زه کمان گذاشت و آن چنان بر هدف زد که چوبه تیر اول را شکافت و بر میانه هدف نشست. سپس تیر سوم را بر وسط تیر دوم د و آنرا نیز دو نیم کرد. تا اینکه 9 تیر، یکی پس از دیگری بر وسط هدف اصلی کوبید. تیرها که گویی بر قلب هشام وارد مشد، اضطراب شدیدی در او ایجاد کرد. شام از روی ناچاری گفت:« خوب تیرانداختی ای ابا جعفر! تو ماهرترین تیرانداز عرب و عجم هستی! مگر نگفتی دیگر از سن من گذشته و من پیر شدهام!» |
| !تعجب هشام از تیراندازی حضرت و پاسخ امام | | !تعجب هشام از تیراندازی حضرت و پاسخ امام |
- | هشام که از کار خود پشیمان شده بود، تصمیم بر قتل امام باقر (علیه السلام) گرفت. سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. > >وقتی ایستادن ما به طول انجامید، آثار غضب در صورت مبارک ظاهر گردید. هشام با مشاهده چهره برافروخته پدرم، ترسید و گفت: « ای محمد بسوی ما بیا!» و برخاست و پدرم را در آغوش گرفت و در سمت راست خود نشاند و سپس مرا در آغوش گرفت و مرا در دست راست آ ضرت نشاند و به مام ار (یه اام) و کرد گفت: یوته اید ((ری|یله ری ))بر رب و م افتار نند که کسی چون تو در میان ایان هست. |
+ | هشام که از کار خود پشیمان شده بود، تصمیم بر قتل امام باقر علیه السلام گرفت. سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. وقتی ایستادن ما به طول انجامید، آثار غضب در صورت مبارک پر ظاهر گردید. هشام با مشاهده چهره برافروخته پدرم، ترسید و گفت:« ای محمد به سوی ما بیا!» و برخاست و پدرم را در آغوش گرفت و در سمت راست خود نشاند و سپس مرا در آغوش گرفت و مرا در دست راست رم نشاند و به پر گفت:« ((قریش|قبیله قریش )) همیشه باید بر عرب و عجم فتخار کد که کسی چون تو در می ایشان هست. چه کسی ای گونه یرادازی را به تو تعلیم اده و در چه مدت آرا یاد گرفتای؟» پدرم فرمو:« تو خودت میدانی که یراندازی در یان اهل مدینه رای است من هم ر جوانی گاهی تیرادازی میکردم ولی یگر آنرا ترک کرده بودم. چون اصرار کدی، امروز کمان به دست گرفتم و چن یری پرتاب کردم.» هشام گفت:« هگز تا به حال چنین تیراندازی ندیده بودم و اصلا مان نمیکردم که در روی زمین کسی باشد ه ای گونه ماهرانه بتواند تیرهای متعددی به هدف بزند! آیا فرزندت جعفر هم مانند تو میتواند تیراندازی کن؟» پدرم فرمود:« ما کمال را از یکدیگر به ارث میبریم و هرگز زمین از یکی از ما ((اهل بیت، عترت، آل رسول، قربی|اهل بیت )) خالی نیست.» |
- | چه کسی این گونه تیراندازی را به تو تعلیم داده و در چه مدت آنرا یاد گرفته ای!! پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: تو میدانی در میان اهل مدینه تیراندازی شایع است و من هم در جوانی گاهی تیراندازی میکردم ولی دیگر آنرا ترک کرده بودم. چون اصرار کردی، امروز کمان بدست گرفتم و چند تیری پرتاب کردم.
هشام گفت: « هرگز تا به حال، چنین تیراندازی ندیده بودم و اصلا گمان نمیکردم که در روی زمین کسی اشد که ان گونه ماهرانه بتواند تیرهای متعدد به هدف بزند! آیا فرزندت جعفر هم مانند تو میتواند تیراندازی کند؟» حضرت فرمودند: « ما کمال را از یکدیگر به ارث می بریم و هرگز زمین خالی نیست از یکی از ما ((اهل بیت، عترت، آل رسول، قربی|اهل بیت ))و در ما آنچه دیگران در آن قاصرند،کامل است.
!ائمه علیهم السلام برگزیدگان خداوند سوالات هشام و پاسخهای حضرت ----------- هشام چون این سخن را از پدرم امام باقر (علیه السلام) شنید رنگ چهره اش سرخ گش که این علامت غضب او ود. لذا سر به زیر انداخت و ساک شد. بعد سر برداشت و گفت: « آیا مگر همه ما فرزندان ((عبد مناف ))نیستیم؟!»
رت فرمود: « له ولی خدای متعال ما را، مخصوص گردانیده و از علم خاص خود به ما ارزانی داشته است. هشام گفت : «مگر خدای متعال محمد صلی الله علیه وآله وسلم را از نسل عبد مناف به سوی همه مردم مبعوث نگردانید؟ پس این میراث از کجا مخصوص شما شد در حالی که رسول خدا برای همه مبعوث شد و خداوند هم میفرماید " وله میراث السموات والارض " میراث همه آسمانها و زمین، مخصوص خداوند است. (سوره آل عمران آیه 180) چگونه فقط شما وارث این علم شدید،در حالی که پیمبر هم نیستید؟!»
پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: « از آنجا که خداوند به پیامبرش فرمود: « "لاتحرک لسانک لتعجل به" (سوره قیامت آیه 16) ولی امر کرد پیغمبر خود را که مصوص رداد ما را به آن چه به دیگران نمیگوید. رسول دا (صلی الله لیه وآله ولم) با برادرش ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|علی «علیه السلام ))) سخنانی میگفت که هیچیک از صحابه با ا شرت داشت و این آیه نازل شد: "وتعبها اذن واعیه " (سوره الحاقه آیه 12) (یعنی حفظ میکند آنها را گوشهای ضبط کننده و نگاه دارنده. )
پس رسول خدا ب اصحابش فرمود: « من از خداوند طلب کردم که آن گوش ضبط کننده را گوش تو قرار دهد، ای علی! (یعنی آن گوش شنوا که در قرآن میگوید گوشهای توست، ای علی!) و لذا امیرالمومنین هنگامی که در ((کوفه|کوفه ))بودند، فرمود: « رسول خدا به من هزار باب از علم آموخت که از هر باب، هزار باب گشود شد.» پس این رسول خدا است که از اسرار خود به امیرالمومنین آموخت؛ کما اینکه خداوند هم رسولش را مخصوص اسرار خود قرارداد و این اسرار از پدرمان به ما به ارث رسیده و دیگران در آن رکت ندارند. |
+ | !سوالات هشام و پاسهای امام باقر هشام چون این سخن را از پدرم شنید، رنگ چهرهاش سرخ ش و کوت کد. بعد سر برداشت و گفت:« مگر همهی ما فرزندان ((عبد مناف ))نیستیم؟!» مم فرمود:« ری؛ ولی خدای متعال، ما را مخصوص گردانیده و از علم خاص خود به ما ارزانی داشته است.» />هشام گفت:« مگر خدای متعال محمد صلی الله علیه وآله وسلم را از نسل عبد مناف به سوی همه مردم مبعوث نگردانید؟ پس این میراث از کجا مخصوص شما شد در حالی که رسول خدا برای همه مبعوث شد و خداوند هم می فرماید " وله میراث السموات والارض " _سوره آل عمران آیه، 180_(میراث همه آسمانها و زمین مخصوص خداوند است.) چگونه فقط شما وارث این علم شدید، در حالی که پیمبر هم نیستید؟!» پدرم فرمود: « از آنجا که خداوند به پیامبرش فرمود: « "لاتحرک لسانک لتعجل به" (سوره قیامت آیه 16) ولی پیغمبر خود را ام رد ک ما را به آن چه به دیگران نمگوید، وص گداند. لذا سول دا با برادرش ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|علی علیه السلام)) سخنانی مگفت که با هیچیک از صحابه میت و این آیه نازل شد: "وتعبها اذن واعیه " _سوره الحاقه، آیه 12_ (آنها را گوشهای ضبط کننده و نگاهدارنده حفظ میکند.) پس رسول خدا در مقاب اصحابش فرمود:« من از خداوند طلب کردم که آن گوش ضبط کننده را گوش تو قرار دهد، ای علی! (یعنی آن گوش شنوا که در قرآن مگوید گوشهای توست، ای علی!) و لذا امیرالمومنین هنگامی که در ((کوفه|کوفه ))بود، فرمود:« رسول خدا به من هزار باب از علم آموخت که از هر باب، هزار باب گشود شد.» پس این رسول خدا است که از اسرار خود به امیرالمومنین آموخت؛ کما اینکه خداوند هم رسولش را مخصوص اسرار خود قرارداد و این اسرار از پدرمان به ما به ارث رسیده و دیگران در آن هم ندارند.» |
| !علم غیب ائمه علیهم السلام | | !علم غیب ائمه علیهم السلام |
- | هشام گفت: « علی (علیه السلام) ادعای علم غیب میکرد، در حالیکه خداوند کسی را بر علم غیب خود آگاه نکرده است !!» پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: « خداوند متعال بر رت رسول کتابی فرستاد که در آن هرچه بود و تا ((روز قیامت ))خواهد بود، نوشته شده است. می فرماید: « ونزلناعلیک الکتاب تبیانا لکل شی و هدی و رحمه و بشری للمسلمین (سوره نحل آیه 89) (و ما بر تو کتابی فرستادیم که روشنگر همه چیز است و ن هدایت ورحمت و بشارت است برای مسلمانان.)
یا در جای دیگر میفرماید: "و کل شی احصیناه فی امام مبین" (سوره یس آیه 12) (و ما هر چیزی را در امام مبین به شماره و اندازه می آوریم) و نیز فرمود: "مافرطنا فی الکتاب من شی " (سوره انعام،آیه 38) (ما در قرآن هیچ چیزی کم نگذاشته ایم.) پس حق تعالی به پیامبرش وحی کرد که باقی نگذارد از غیب و اسرار عملش چیزی را، مگر آنکه آنرا به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بگوید و نیز رسول مکرم امر فرمود که علی (علیه السلام) بعد از او قرآن را جمع کند و متولّی غسل و کفن و حنوط او باشد و به اصحابش فرمود حرام است بر اصحاب و اهل من ک ن کند به بدن من مگر برادرم علی (له السلام) زیرا که او از من است و من از اویم.
هر چه برای من بود، برای اوست و هر وظیفه ای که بر من ام بوده ،بر او ام است. اوست که قرض مرا ادا میکند و وعده های مرا وفا مینماید. سپس به اصحابش فرمود: علی بن ابیطالب بعداز من قل خواهد کرد و ((تأویل)) و حقایق و اسرار قرآن همانگونه که من قال کرم بر تنزیل و ظاهر قرآن و بدان ای هشام که تایل قن به ر کامل ن ییک ز اصحاب نو مگر نزد علی بن ابیطالب (علیه السلام) و برای این است که رسول خدا به اصحابش فرمود: « داناترین شما به علم قضاوت علی بن ابیطالب است. یعنی او باید قاضی باشد و ((عمر بن خطاب|عمر بن خطاب ))مکر می گفت: « اگر علی (علیه السلام) نبود، عمر هلاک میشد.» پس عمر به علم گواهی میداد، ولی دگران هستند که آنرا انکار دارند.» |
+ | هشام گفت: « علی ادعای علم غیب مکرد، در حالی که خداوند کسی را بر علم غیب خود آگاه نکرده است!» />امام باقر علیه السلام فرمود:« خداوند متعال بر پیمر کتابی فرستاد که در آن هر چه بود و تا ((روز قیامت ))خواهد بود، نوشته شده است. زیرا میفرماید:« ونزلناعلیک الکتاب تبیانا لکل شی و هدی و رحمه و بشری للمسلمین.» _سوره نحل، آیه 89_ (و ما بر تو کتابی فرستادیم که روشنگر همه چیز است و رای مسلمانان هدایت و رحمت و بشارت است.) یا در جای دیگر می فرماید:« و کل شی احصیناه فی امام مبین.» _سوره یس، آیه 12_ (و ما هر چیزی را در امام مبین با شماره و اندازه میآوریم) و نیز فرمود:« ما فرطنا فی الکتاب من شی.» _سوره انعام،آیه 38_ (ما در قرآن هیچ چیزی کم نگذاشتهایم.) پس حق تعالی به پیامبرش وحی کرد که از غیب و اسرار عملش چیزی را باقی نگذارد، مگر آنکه آن را به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بگوید و نیز رسول مکرم امر فرمود که علی علیه السلام بعد از او قرآن را جمع کند و متولّی غسل و کفن و حنوط او باشد و به اصحابش فرمود بر اصحاب و اهل من حرا س ک به بدن من نگاه کنند مگر برادرم علی، زیرا که او از من است و من از اویم. هر چه برای من بود، برای اوست و هر وظیفهای که بر من اب بوده ،بر او اب است. اوست که قرض مرا ادا و وعدههای مرا وفا میکند.» سپس به اصحابش فرمود:« علی بن ابیطالب بعد از من ای ((تأویل)) حقایق و اسرار قرآن خواهد جنگید همانگونه که من ری نزول ظاهر قرآن جنگیدم.» و بدان، ای هشام، که یچیک اصحاب پیبر تاویل کامل قرآن نمیان مگر علی بن ابیطالب علیه السلام؛ و برای همین است که رسول خدا به اصحابش فرمود:« داناترین شما به علم قضاوت، علی بن ابیطالب است.» و ((عمر بن خطاب|عمر بن خطاب ))بار میگفت:« اگر علی علیه السلام نبود، عمر هلاک مشد.» عمر به علم ی لیه للم گواهی مداد، ولی عدهای هستند که آن را انکار می کنند.» |
| !اطلاع همه مردم از شهادت علی علیه السلام در شب شهادت | | !اطلاع همه مردم از شهادت علی علیه السلام در شب شهادت |
- | هشام گفت: « ای اباجعفر! مساله ای از تو میپرسم.» پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: « بپرس اگر بدانم جواب گویم و گرنه میگویم نمیدانم.» هشام پرسید: « شبی که امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) شهید شد، مردمی که در شهر نبودند، بلکه در شهرهای دوردست بودند، از کجا فهمیدند؟!» پدرم فرمود: « در آن شب هیچ سنگی را از روی زمین برنمیداشتند، مگر اینکه میدیدند در زیر آن خون تازه است. جریان خون تازه در زیر سنگها در شب وفات ((هارون|هارون ))برادر ((حضرت موسی علیه السلام|موسی ))و نیز شب کشته شدن ((حضرت یوشع بن نون علیه السلام|یوشع بن نون)) و شبِ به آسمان رفتن حضرت ((حضرت عیسی علیه السلام|عیسی بن مریم)) و بالاخره شب شهادت ((حضرت امام حسین علیه السلام|امام حسین «علیه السلام))) هم اتفاق افتاده است. |
+ | هشام گفت: « ای اباجعفر! مساله ای از تو میپرسم.» پدرم امام باقر (علیه السلام) فرمود: « بپرس اگر بدانم جواب گویم و گرنه میگویم نمیدانم.» هشام پرسید: « شبی که امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) شهید شد، مردمی که در شهر نبودند، بلکه در شهرهای دوردست بودند، از کجا فهمیدند؟!» پدرم فرمود: « در آن شب هیچ سنگی را از روی زمین برنمیداشتند، مگر اینکه میدیدند در زیر آن خون تازه است. جریان خون تازه در زیر سنگها در شب وفات ((حضرت هارون علیه السلام|هارون ))برادر ((حضرت موسی علیه السلام|موسی ))و نیز شب کشته شدن ((حضرت یوشع بن نون علیه السلام|یوشع بن نون)) و شبِ به آسمان رفتن حضرت ((حضرت عیسی علیه السلام|عیسی بن مریم)) و بالاخره شب شهادت ((حضرت امام حسین علیه السلام|امام حسین «علیه السلام))) هم اتفاق افتاده است. |
| در این هنگام هشام که جوابهای دندان شکن امام باقر (علیه السلام) را شنیده بود سر خود را بزیر انداخت و مدتی طولانی به فکر فرو رفت. سپس سر بلند کرد و گفت: « اگر حاجتی داری،از من طلب کن.» حضرت فرمود: « اهل و عیال من از خروجم از مدینه، در وحشت بودند.» هشام گفت: « خداوند وحشت آنها را به انس تبدیل کند. دیگر اینجا توقف نکنید و همین امروز به مدینه برگردید.» | | در این هنگام هشام که جوابهای دندان شکن امام باقر (علیه السلام) را شنیده بود سر خود را بزیر انداخت و مدتی طولانی به فکر فرو رفت. سپس سر بلند کرد و گفت: « اگر حاجتی داری،از من طلب کن.» حضرت فرمود: « اهل و عیال من از خروجم از مدینه، در وحشت بودند.» هشام گفت: « خداوند وحشت آنها را به انس تبدیل کند. دیگر اینجا توقف نکنید و همین امروز به مدینه برگردید.» |
| !مناظره با مسیحیان: | | !مناظره با مسیحیان: |
| چون از آنجا خارج شدیم، جماعت کثیری نشسته بودند. امام باقر (علیه السلام) پرسیدند: « اینها چه کسانی هستند؟» حاجب هشام که همراه ما بود، گفت اینان قسّیسان و رهبانان ((نصاری ))هستند. در این کوه عالِمی دارند که از همه علمای آنان، داناتر است. سالی یک بار، نزد او جمع میشوند و مسائل خود را از او می پرسند. | | چون از آنجا خارج شدیم، جماعت کثیری نشسته بودند. امام باقر (علیه السلام) پرسیدند: « اینها چه کسانی هستند؟» حاجب هشام که همراه ما بود، گفت اینان قسّیسان و رهبانان ((نصاری ))هستند. در این کوه عالِمی دارند که از همه علمای آنان، داناتر است. سالی یک بار، نزد او جمع میشوند و مسائل خود را از او می پرسند. |
| پدرم امام باقر (علیه السلام) سر خود را با کناره ردائش پوشاند و من هم چنان کردم و در بین آنها نشستیم. خبر شرکت پدرم به هشام رسید. هشام دستور داد که بعضی از غلامانش بیایند تا ببینند چه میشود. در این هنگام آن عالم بزرگ نصاری، بیرون آمد. او بسیار پیر بود،ابروهای خود را با دستمال حریر زرد بسته بود. چشمانش را که مانند چشمان افعی بود، به گردش درآورد و وقتی پدرم را دید، گفت: « تو از مایی یا از امّت مرحومه ای؟» حضرت فرمود: « از امّت مرحومه ام.» پرسید: « از علماء آنها هستی یا از جاهلین شان؟» حضرت فرمود: « از جاهلین آنها نیستم.» | | پدرم امام باقر (علیه السلام) سر خود را با کناره ردائش پوشاند و من هم چنان کردم و در بین آنها نشستیم. خبر شرکت پدرم به هشام رسید. هشام دستور داد که بعضی از غلامانش بیایند تا ببینند چه میشود. در این هنگام آن عالم بزرگ نصاری، بیرون آمد. او بسیار پیر بود،ابروهای خود را با دستمال حریر زرد بسته بود. چشمانش را که مانند چشمان افعی بود، به گردش درآورد و وقتی پدرم را دید، گفت: « تو از مایی یا از امّت مرحومه ای؟» حضرت فرمود: « از امّت مرحومه ام.» پرسید: « از علماء آنها هستی یا از جاهلین شان؟» حضرت فرمود: « از جاهلین آنها نیستم.» |
| !سئوالات عالم نصاری از امام و پاسخ حضرت | | !سئوالات عالم نصاری از امام و پاسخ حضرت |
| پس بسیار مضطرب شد و گفت: « من سؤال کنم یا شما سؤال میکنید؟» حضرت فرمود: « سؤال کن!» عالم بزرگ نصاری پرسید: « شما چگونه ادّعا میکنید که اهل بهشت میخورند و میآشامند ولی فضولات ندارند و شاهد بر آن چیست؟» امام باقر (علیه السلام) فرمود: « شاهد بر این مدّعا جنین است در شکم مادرش که میخورد، ولی فضولات ندارد.» | | پس بسیار مضطرب شد و گفت: « من سؤال کنم یا شما سؤال میکنید؟» حضرت فرمود: « سؤال کن!» عالم بزرگ نصاری پرسید: « شما چگونه ادّعا میکنید که اهل بهشت میخورند و میآشامند ولی فضولات ندارند و شاهد بر آن چیست؟» امام باقر (علیه السلام) فرمود: « شاهد بر این مدّعا جنین است در شکم مادرش که میخورد، ولی فضولات ندارد.» |
- | آن عالم مضطرب شد و گفت: « مگر نگفتید من از علما آنها نیستم!؟» حضرت فرمود: « من گفتم من از جهال آنها نیستم.» گفت: « مسأله ای دیگر بپرسم؟» حضرت فرمود: « بپرس!» گفت: « چگونه ادّعا میکنید که میوه بهشت همیشه تازه است و هیچگاه تمامی ندارد. شاهد بر آن چیست؟» حضرت فرمود: « مانند ((تورات|تورات ))و ((انجیل|انجیل ))و((زبور ))و ((رات و در آن|قرآن ))که هر چه از آن توشه برمیگیرند، تمام نمیشود و همیشه تازه است یا مانند چراغی است که اگر صد هزار چراغ دیگر از آن بیفروزند، کم نمیشود.» گفت: « خبر بده از ساعتی که نه جزو روز است، نه جزو شب.» |
+ | آن عالم مضطرب شد و گفت: « مگر نگفتید من از علما آنها نیستم!؟» حضرت فرمود: « من گفتم من از جهال آنها نیستم.» گفت: « مسأله ای دیگر بپرسم؟» حضرت فرمود: « بپرس!» گفت: « چگونه ادّعا میکنید که میوه بهشت همیشه تازه است و هیچگاه تمامی ندارد. شاهد بر آن چیست؟» حضرت فرمود: « مانند ((تورات|تورات ))و ((انجیل|انجیل ))و((زبور ))و ((اام رضا لیه ال و ق قرآن|قرآن ))که هر چه از آن توشه برمیگیرند، تمام نمیشود و همیشه تازه است یا مانند چراغی است که اگر صد هزار چراغ دیگر از آن بیفروزند، کم نمیشود.» گفت: « خبر بده از ساعتی که نه جزو روز است، نه جزو شب.» |
| حضرت فرمود: « آن ساعت ((بین الطلوعین)) است. طلوع فجر و طلوع آفتاب که در آن ساعت بیماران آرام میگیرند و آنها که در شب بی خوابی کشیده اند، به خواب میروند و بیهوشان به هوش میآیند. خداوند آن ساعت را در دنیا باری رغبت کنندگان به سوی او قرار داده و برای توشه برداران برای آخرت، دلیل واضحی ساخته و برای انکار کنندگان متکبر که عملی در آن ساعت از طاعات و عبادات انجام نمیدهند، حجت رسا گرداینده است. | | حضرت فرمود: « آن ساعت ((بین الطلوعین)) است. طلوع فجر و طلوع آفتاب که در آن ساعت بیماران آرام میگیرند و آنها که در شب بی خوابی کشیده اند، به خواب میروند و بیهوشان به هوش میآیند. خداوند آن ساعت را در دنیا باری رغبت کنندگان به سوی او قرار داده و برای توشه برداران برای آخرت، دلیل واضحی ساخته و برای انکار کنندگان متکبر که عملی در آن ساعت از طاعات و عبادات انجام نمیدهند، حجت رسا گرداینده است. |
| در این وقت عالم بزرگ نصاری فریادی کشید و گفت یک مسأله مانده به خدا قسم نخواهی توانست آنرا جواب دهی ابداً.» | | در این وقت عالم بزرگ نصاری فریادی کشید و گفت یک مسأله مانده به خدا قسم نخواهی توانست آنرا جواب دهی ابداً.» |
| حضرت باقر فرمود: « که قسم خود را میشکنی! گفت خبر ده مرا از آن دو فرزندی که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند ولی عمر یکی پنجاه سال بود و عمر دیگری صد و پنجاه سال ؟!» امام باقر (علیه السلام) فرمودند: « آنها عزیر و عزیره بودند که در یک روز متولد شدند. وقتی هر دو به سن بیست و پنج سالگی رسیدند،عزیر در حالی که بر درازگوشی سوار بود، از قریه ای در ((انطاکیه ))گذر کرد و دید آن قریه زیر و رو شده و همه اهلش مرده اند. از روی تعجب گفت: «خداوند اینها را چگونه زنده میکند؟» (سوره بقره آیه 259) خداوند او را همان جا میراند. | | حضرت باقر فرمود: « که قسم خود را میشکنی! گفت خبر ده مرا از آن دو فرزندی که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند ولی عمر یکی پنجاه سال بود و عمر دیگری صد و پنجاه سال ؟!» امام باقر (علیه السلام) فرمودند: « آنها عزیر و عزیره بودند که در یک روز متولد شدند. وقتی هر دو به سن بیست و پنج سالگی رسیدند،عزیر در حالی که بر درازگوشی سوار بود، از قریه ای در ((انطاکیه ))گذر کرد و دید آن قریه زیر و رو شده و همه اهلش مرده اند. از روی تعجب گفت: «خداوند اینها را چگونه زنده میکند؟» (سوره بقره آیه 259) خداوند او را همان جا میراند. |
| صد سال طول کشید و سپس او را زنده کرد و دراز گوشش را هم جلوی او زنده کرد و او دو مرتبه به خانه اش برگشت. | | صد سال طول کشید و سپس او را زنده کرد و دراز گوشش را هم جلوی او زنده کرد و او دو مرتبه به خانه اش برگشت. |
| امّا برادرش عزیره که پیر شده بود، و 125 سال عمر داشت، برادرش عزیر را نشناخت. عزیر گفت: « مرا به مهمانی بپذیر!» عزیره قبول کرد. وقتی داخل خانه برادر آمد، پسرها و نوه های عزیره هم پیر شده بودند. عزیر جریان خودش را با برادرش گفت. آنها کم کم چیزهایی را به یاد آوردند و عزیره گفت: « عجب جوانی هستی! من کسی را به این جوانی ندیده ام که جریانات جوانی من و برادرم را به این خوبی و کاملی بداند. آیا تو اهل آسمانی یا اهل زمینی؟!» در اینجا عزیر خود را معرفی کرد و گفت: « ای عزیره! من برادرت عزیرم که خداوند مرا صد سال میرانده است و دوباره زنده کرده تا یقین من زیاد شود و خدا بر همه چیزی تواناست. | | امّا برادرش عزیره که پیر شده بود، و 125 سال عمر داشت، برادرش عزیر را نشناخت. عزیر گفت: « مرا به مهمانی بپذیر!» عزیره قبول کرد. وقتی داخل خانه برادر آمد، پسرها و نوه های عزیره هم پیر شده بودند. عزیر جریان خودش را با برادرش گفت. آنها کم کم چیزهایی را به یاد آوردند و عزیره گفت: « عجب جوانی هستی! من کسی را به این جوانی ندیده ام که جریانات جوانی من و برادرم را به این خوبی و کاملی بداند. آیا تو اهل آسمانی یا اهل زمینی؟!» در اینجا عزیر خود را معرفی کرد و گفت: « ای عزیره! من برادرت عزیرم که خداوند مرا صد سال میرانده است و دوباره زنده کرده تا یقین من زیاد شود و خدا بر همه چیزی تواناست. |
| این دو برادر عزیر 25 سال در کنار هم زندگی کردند و 25 سال گذشت و خداوند هر دوی آنها در یک روز میراند. | | این دو برادر عزیر 25 سال در کنار هم زندگی کردند و 25 سال گذشت و خداوند هر دوی آنها در یک روز میراند. |
| در این حال عالم نصرانی که بسیار مضطرب شده بود، برخاست و با عصبانیت گفت: « شما کسی را که از من عالمتر است آورده اید تا مرا رسوا کنید. من دیگر با شما سخنی نمیگویم. »او را به دیرش که در آن کوه بود برگرداندند. | | در این حال عالم نصرانی که بسیار مضطرب شده بود، برخاست و با عصبانیت گفت: « شما کسی را که از من عالمتر است آورده اید تا مرا رسوا کنید. من دیگر با شما سخنی نمیگویم. »او را به دیرش که در آن کوه بود برگرداندند. |
| و در روایت دیگری می فرماید: « آن عالم نصاری خدمت امام باقر علیه السلام رسید و نام آن حضرت و پدر و مادرشان را پرسید و توسط آن حضرت مسلمان شد.» | | و در روایت دیگری می فرماید: « آن عالم نصاری خدمت امام باقر علیه السلام رسید و نام آن حضرت و پدر و مادرشان را پرسید و توسط آن حضرت مسلمان شد.» |
| ! در راه بازگشت به شام | | ! در راه بازگشت به شام |
| امام صادق (علیه السلام) میفرماید با پدرم به محل سکونتمان در شام بازگشتیم. این خبر به هشام رسید. او برای پدرم هدایایی فرستاد و پیغام داد که فوراً بیرون برویم؛ زیرا سخنان پدرم مردم را مضطرب و منقلب کرده بود. | | امام صادق (علیه السلام) میفرماید با پدرم به محل سکونتمان در شام بازگشتیم. این خبر به هشام رسید. او برای پدرم هدایایی فرستاد و پیغام داد که فوراً بیرون برویم؛ زیرا سخنان پدرم مردم را مضطرب و منقلب کرده بود. |
| با پدرم امام باقر (علیه السلام) از دمشق بطرف مدینه به راه افتادیم و هشام هم قبل از ما به والیان همه شهرهای بین راه خبر داده بود که دو نفر فرزندان ابو تراب امیرالمومنین علی (علیه السلام) به طرف شما رهسپارند. بدانید آنها ساحرند و دروغگو و از دین اسلام برگشته به دین نصاری در آمده اند. | | با پدرم امام باقر (علیه السلام) از دمشق بطرف مدینه به راه افتادیم و هشام هم قبل از ما به والیان همه شهرهای بین راه خبر داده بود که دو نفر فرزندان ابو تراب امیرالمومنین علی (علیه السلام) به طرف شما رهسپارند. بدانید آنها ساحرند و دروغگو و از دین اسلام برگشته به دین نصاری در آمده اند. |
| هرگز با آنها مدارا نکنید و اعلام کنید که مردم چیزی به آنها نفروشند و به آنها سلام نکنند. من میخواستم آنها را بکشم ولی ملاحظه نزدیکی آنها را به رسول خدا کردم. این خبر به همه شهرها رسید. وقتی نزدیک شهر ((مدین ))رسیدیم، پدرم امام باقر (علیه السلام) غلامان خود را فرستادند تا منزلی بگیرند و طعامی تهیه کنند و برای چارپایان علفی بخرند. اما به دستور هشام، دروازه شهر را بر ما بستند و ما را دشنام دادند و به امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) ناسزا گفتند. | | هرگز با آنها مدارا نکنید و اعلام کنید که مردم چیزی به آنها نفروشند و به آنها سلام نکنند. من میخواستم آنها را بکشم ولی ملاحظه نزدیکی آنها را به رسول خدا کردم. این خبر به همه شهرها رسید. وقتی نزدیک شهر ((مدین ))رسیدیم، پدرم امام باقر (علیه السلام) غلامان خود را فرستادند تا منزلی بگیرند و طعامی تهیه کنند و برای چارپایان علفی بخرند. اما به دستور هشام، دروازه شهر را بر ما بستند و ما را دشنام دادند و به امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) ناسزا گفتند. |
- | پدرم به ملاطفت با آنها سخن گفت که از خدا بترسید و اینچنین سخت نگیرید. ما آن چنان که به شما خبر داده اند نیستیم. بر فرض همانطور هم باشیم با ما معامله کنید، همانگونه که با یهود و نصاری معامله می کنید. چرا به ما طعام نمی فروشید؟» آن بدبختان غفلت زده که مدتهای طولانی از زمان ((معاویه ))به بعد، بغض امیرالمومنین را در دل پرورانده بودند، گفتند شما از یهود و نصاری و ((بیان پیشینه مجوس|مجوس ))بدترید. ما به شما غذا نمیدهیم تا خودتان و چارپایانتان از گرسنگی جان دهید.» هر چه امام باقر (علیه السلام) آنها را نصحیت کرد، سرکشی و سنگدلی آنها بیشتر میشد. |
+ | پدرم به ملاطفت با آنها سخن گفت که از خدا بترسید و اینچنین سخت نگیرید. ما آن چنان که به شما خبر داده اند نیستیم. بر فرض همانطور هم باشیم با ما معامله کنید، همانگونه که با یهود و نصاری معامله می کنید. چرا به ما طعام نمی فروشید؟» آن بدبختان غفلت زده که مدتهای طولانی از زمان ((معاویه ))به بعد، بغض امیرالمومنین را در دل پرورانده بودند، گفتند شما از یهود و نصاری و ((مجوس|مجوس ))بدترید. ما به شما غذا نمیدهیم تا خودتان و چارپایانتان از گرسنگی جان دهید.» هر چه امام باقر (علیه السلام) آنها را نصحیت کرد، سرکشی و سنگدلی آنها بیشتر میشد. |
| !نفرین امام در حق مردم مدین | | !نفرین امام در حق مردم مدین |
| در این حال امام باقر (علیه السلام) از مرکب خود پیاده شد و فرمود: « ای جعفر! همین جا باش و جایی نرو!» و از کوهی که در کنار شهر مدین بود، بالا رفت و مردم شهر آن حضرت را نگاه میکردند. وقتی حضرت به بالای کوه رسید، رو کرد به مردم و دست خود بر گوش گذاشت و با فریاد بلند آیات مربوط به شهر مدین و پیغمبرشان ((حضرت شعیب علیه السلام|حضرت شعیب ))را خواند: « و ما شعیب را به سوی مدین فرستادیم. او گفت «ای قوم خدا را عبادت و بندگی کنید! شما را جز الله خدایی نیست. | | در این حال امام باقر (علیه السلام) از مرکب خود پیاده شد و فرمود: « ای جعفر! همین جا باش و جایی نرو!» و از کوهی که در کنار شهر مدین بود، بالا رفت و مردم شهر آن حضرت را نگاه میکردند. وقتی حضرت به بالای کوه رسید، رو کرد به مردم و دست خود بر گوش گذاشت و با فریاد بلند آیات مربوط به شهر مدین و پیغمبرشان ((حضرت شعیب علیه السلام|حضرت شعیب ))را خواند: « و ما شعیب را به سوی مدین فرستادیم. او گفت «ای قوم خدا را عبادت و بندگی کنید! شما را جز الله خدایی نیست. |
| ای مردم پیمانه و ترازو را کم نگذارید. کم فروشی نکنید! من شما را به خیر راهنمایی میکنم و بر شما میترسم از آن روزی که عذابش فراگیر است. و ای قوم! پیمانه و ترازو را به عدل بدهید و چیزی از مردم کم نکنید و در زمین، فتنه و فساد به پا نکنید. "بقیه الله خیرلکم ان کنتم مؤمنین" (آنچه خداوند برای شما باقی گذارده است برای شما بهتر است اگر ایمان بیاورید.) (سوره هود، آیات 86 و85) سپس امام باقر علیه السلام با صوت بلند فرمودند: « به خدا قسم، ما بقیه الله در زمین هستیم.» | | ای مردم پیمانه و ترازو را کم نگذارید. کم فروشی نکنید! من شما را به خیر راهنمایی میکنم و بر شما میترسم از آن روزی که عذابش فراگیر است. و ای قوم! پیمانه و ترازو را به عدل بدهید و چیزی از مردم کم نکنید و در زمین، فتنه و فساد به پا نکنید. "بقیه الله خیرلکم ان کنتم مؤمنین" (آنچه خداوند برای شما باقی گذارده است برای شما بهتر است اگر ایمان بیاورید.) (سوره هود، آیات 86 و85) سپس امام باقر علیه السلام با صوت بلند فرمودند: « به خدا قسم، ما بقیه الله در زمین هستیم.» |
| در این حال خداوند امر فرمود و بادی شدید وزیدن گرفت که هوا تیره و تار شد. مردم به بالای پشت بامها رفتند و در میان آنها پیرمردی بود که صدای پدرم امام باقر (علیه السلام) را میشنید. پیرمرد فریاد زد: « ای اهل مدین از خدا بترسید این مرد در همانجا ایستاده است که پیغمبر شهر مدین حضرت شعیب آنجا ایستاد و بر قومش نفرین نمود. اگر درهای شهر را برایشان باز نکنید، عذاب خداوند خواهد آمد و شما را فرا خواهد گرفت. | | در این حال خداوند امر فرمود و بادی شدید وزیدن گرفت که هوا تیره و تار شد. مردم به بالای پشت بامها رفتند و در میان آنها پیرمردی بود که صدای پدرم امام باقر (علیه السلام) را میشنید. پیرمرد فریاد زد: « ای اهل مدین از خدا بترسید این مرد در همانجا ایستاده است که پیغمبر شهر مدین حضرت شعیب آنجا ایستاد و بر قومش نفرین نمود. اگر درهای شهر را برایشان باز نکنید، عذاب خداوند خواهد آمد و شما را فرا خواهد گرفت. |
| من شما را پند میدهم و دیگر عذری نخواهید داشت.» | | من شما را پند میدهم و دیگر عذری نخواهید داشت.» |
| مردم از دیدن این منظره ترسیدند و درها را باز کردند و به امام باقر (علیه السلام) و همراهیانشان جا و طعام دادند. تمام این جریانات را برای هشام نوشتند و هشام دستور داد آن پیرمرد را به قتل رساندند و سپس هشام به عامل خود در مدینه دستور داد تا پدرم را به سَمّ کشنده که در طعام یا نوشیدنی می ریزند به شهادت برساند. | | مردم از دیدن این منظره ترسیدند و درها را باز کردند و به امام باقر (علیه السلام) و همراهیانشان جا و طعام دادند. تمام این جریانات را برای هشام نوشتند و هشام دستور داد آن پیرمرد را به قتل رساندند و سپس هشام به عامل خود در مدینه دستور داد تا پدرم را به سَمّ کشنده که در طعام یا نوشیدنی می ریزند به شهادت برساند. |
| منابع: بحار الانوار، ج 46، باب 7، صفحات 306 تا 320. | | منابع: بحار الانوار، ج 46، باب 7، صفحات 306 تا 320. |
| مراجعه شود به: | | مراجعه شود به: |
| ((مناظرات امام باقر علیه السلام)) | | ((مناظرات امام باقر علیه السلام)) |