یک روز صبح کوهنورد جوانی برای کسب نام ، تصمیم گرفت که به تنهایی از یک
کوه مرتفع بالا برود
آنقدر بالا رفت و رفت که دیگر هوا تاریک شد و درآن
هوای مه گرفته و تاریک تقریبا جایی رو نمی دید ، ولی
بازهم به راهش ادامه داد ، که درحال همین سنگ زیر پایش
لغزید و جوان سقوط کرد....
در هنگام سقوط تمام زندگیش ، تمام کارهای خوب و
بدش از نظرش عبور می کرد
احساس وحشت و احساس بلعیده شدن توسط
زمین توانایی انجام هر کاری رو برای نجات خودش
از او گرفته بود..
در همان حال فریاد زد: خدایا کمکم کن
ناگهان طنابی که دور کمرش بسته شده بود محکم
شد و او بین زمین و آسمان معلق ماند.
ندایی از آسمان بر آمد: بندهء من ، آیا تو باور داری که
من میتوانم به تو کمک کنم؟
جوان گفت: بله خوب،تو خدایی ، تو قادری ، حتما
می توانی من را نجات بدهی..!!
باز ندا آمد : اگر به قدرت من ایمان داری ، طنابی که
به دور کمرت بسته شده را باز کن..
جوان اندکی تامل کرد ، بعد با تمام وجود محکم از طناب
چسبید................
صبح روز بعد گروه امداد کوهستان ، جوان یخ زده ای را-که با دو
دست طنابی که به او بسته شده بود محکم چسبیده بود- پیدا
کردند ، در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت
امتیاز: 0.00
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از
صفحه قبلی
اقدام کنید.
ناشناس
در : جمعه 09 دی 1384 [09:40 ]
>ایمان
به نظر شما این نکات تربیتی را باید در انجمن ادبیات گذاشت؟
ادبیات که این چیزا نیست.
امتیاز: 0.00
وزارت آموزش و پرورش > سازمان پژوهش و برنامهريزی آموزشی
شبکه ملی مدارس ایران رشد
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!