منو
 صفحه های تصادفی
ماده آلی در شهابسنگها
متن زیارت حضرت و فضیلت آن
روند تغییرات انرژی یونیزاسیون
زره پیامبر بر قامت امام مهدی علیه السلام
جذب عناصر معدنی در گیاهان
بازدانگان
نیشکر2
درس زبان تخصصی
شورشهای اواخر حکومت نادر
خاور میانه سال 1492 تا 1600 میلادی
 کاربر Online
928 کاربر online
 : ادبی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline سلیمه_مقصودلو 3 ستاره ها ارسال ها: 90   در :  چهارشنبه 28 اردیبهشت 1384 [19:21 ]
  فرهاد سوم
 

"فرهاد سوم"

دیگر نمی شد تهمورث را به مرده هاش قسم داد که از این حرف ها نزند و بگذارد درسمان را بخوانیم. روی چمن ها به دوچرخه اش ور می رفت و برام از آن پیرزن عجیب و غریب می گفت.
می گفت:" لباس ها و کلاه و کفشش ، و حتی شال گردنش سرخ است."
می گفت :" خل است."
می گفت :" ماتیک می زند و با یک گل سرخ ، هر روز صبح می آید این جا ، می آید پارک شهر ، عکس قدیمی یک پسر را نشان همه می دهد و می گوید تو فرهاد مرا ندیده ای؟"
می گفت :" دماغش را جذام خورده است."
و من نمی دانستم جذام یعنی چه و می دانستم تهمورث هم نمی داند و همین برام کافی بود که چیزی بش نگویم.
می گفت:" من از او نمی ترسم."
می گفت:" می خواهم عذابش بدهم ."
می گفت :" حالا می بینی."
و می خندید و بستنی کیمم را نشانم می داد که آب شده بود و داشت از لای انگشت هام چکه می کرد روی کتاب تاریخم. خندیدم. باید یک جوری به تهمورث می فهماندم زیاد هم تعجب نکرده ام. آن چه از بستنی ام باقی مانده بود خوردم ، چوبش را به صورت تهمورث کوبیدم و بش گفتم برود این خشت ها را سر کس دیگری بمالد. انگشت هام را لیسیدم و پروانه ی مرده ای را از روی چمن ها برداشتم و حس کردم آفتاب به سرم نمی تابد و تنبلی ام نگذاشت بفهمم چرا نمی تابد.
تهمورث گفت :" دا...دا...دانیال!"
در آن لحظه نفهمیدم که از صداش بوی ترس می آمد.
رنگ بال پروانه به دستم چسبیده بود و تهمورث صدام می زد ، به اسم ، و من محلش نمی گذاشتم و او باز صدام می زد و می خواست هر طوری که شده بالای سرم را نگاه کنم. یک لحظه بوی گل یاس آمد. که من فکر کردم بوی پروانه است. بال هاش را بوییدم و دیدم بوی پروانه نیست و دیدم تهمورث ، همان طور نشسته ، عقب عقب می رود و باز مرا صدا می زند و باز بالای سرم را نشان می دهد. من خندیدم و گفتم نترسد ، من که کاریش ندارم ، و او دیگر لال شده بود و حالا داشت با دست هاش شکلک در می آورد. و من نمی فهمیدم یعنی چه و می خندیدم. آفتاب او را می سوزاند ، و من می دیدم که می سوزاند ، و مرا نمی سوزاند و من ناگهان حس کردم کسی باید بالای سرم باشد که آفتاب مرا نمی سوزاند. و وقتی دیدمش ، آن سایه را می گویم ، که بر روی چمن های جلوی پام کج و معوج می شد ، پروانه از دستم به زمین افتاد. سایه دماغ نداشت. و وحشت داشت، وحشت از این که بفهمم برای اولین ابر تهمورث راست گفته است.
سایه گفت ( و انگار به من نگفت و به تهمورث گفت): "تو فرهاد مرا ندیده ای؟" جرات نکردم برگردم نگاهش کنم.تهمورث به گریه افتاد. بلند شد. پاش به چیزی گیر کرد، شاید به یک لبه ی سیمانی ، و زمین خورد و باز بلند شد و باز گریه کرد و دیگر نتوانست بایستد و فرار کرد ، با پای پتی فرار کرد. و من تازه فهمیدم چقدر نامرد است و من چقدر بدون او تنهایم.
-" تو فرهاد مرا ندیده ای؟"
پروانه را از روی چمن ها برداشتم. شاید فکر می کردم که بودنش ، حتی مرده بودنش می تواند کمکی باشد برایم. نتوانستم چیزی بگویم و به پروانه نگاه کردم که خیلی راحت مرده بود و حالا داشت توی دست عرق کرده ام می لرزید و من توی دلم فریاد می زدم که :
" نلرز! نلرز!"
- " تو فرهاد مرا ندیده ای؟"
پروانه توی مشتم له شد و من بایست برمی گشتم و برگشتم. آفتاب چشمم را کور کرد. و آن سایه هنوز سایه بود و من نمی دیدمش و خورشید درست بالای سرش بود ، درست توی چشم های من.
گمانم گفته بودم :" نه ، ندیدمش."
و گمانم با گریه گفته بودم.
سایه سرش را کج کرد و نشست.و حالا دیگر سایه نبود و درست روبروم نشسته بود و داشت با چشم های سبزش نگاهم می کرد.
گفتم :" وای !‌"
و به اندازه ی تمام عمرم لرزیدم. پوست صورتم جمع شد ،‌ و یک لحظه حس کردم توی صورتش یک حفره دیده ام. حفره ای که شاید سیاه بود و شاید نبود و شاید یک تکه گوشت گندیده ی چرک بود که بو گرفته بود ، و بوش انکار بوی گند نبود ، بوی گل بود ، گل یاس.
پیرزن دست هاش را گذاشت روی شانه هام و گفت :" فرهاد !"
و صداش چه پیر بودو چشم هاش چه جوان بود ، چه سبز بود !
گفتم :" من ...من دانیالم."
و انگشت هاش شانه هام را فشرد و باز گفت :" فرهاد ! فرهاد جان!"
و چنگ در موهام زد و مرا به سینه ی خودش چسباند و از بوی گل یاس دیوانه ام کرد.
-" کجا بودی این همه سال ، مادر؟ کجا بودی آخر؟"
و انگشت های استنخوانیش را در موهای بلندم فرو کرد. انگشت هایی که برای من انگشت نبودند ، مار بودند ، مار هایی که توی موهام می لولیدند و می خواستند مرا هم مثل آن پیرزن ... و طاقت نیاوردم. داد زدم :" نه ، به شاهچراغ قسم من دانیالم."
پیرزن گفت :" فرهاد من ، آقا فرهاد من."
و مرا بیشتر به خودش چسباند. حالم داشت به هم می خورد. داد زدم :" تهمورث نامرد ، بیا کمک!"
تهمورث نبود. می دانستم نیست و می دانستم حتی که با پای پتی به خانه شان دویده است و از خیر پتو و اُرسی و کتاب و دوچرخه اش هم گذشته است.
صدای یک مرد ، که بوی مسخرگی می داد ، گفت :"بالاخره جستیش ، شیرین خانم؟"
پیرزن خندید و گفت :"ها ، جستمش"
و سرم را مین دست هاش گرفت و از سینه اش عقب کشید و خیره ام شد :" می دانستم می آیی ، می دانستم."
دل و روده ام داشت به هم می پیچید. دهان پیرزن بوی اشنو ویژه می داد و با بوی گل یاس قاطی شده بود و با آنن صورت حفره دارش و آن گوشت های چرک و کثیفش ... داد زدم :
- " کمک ! کمک !‌"
پیرزن دستم را چسبید ، با همان انگشت های استخوانی اش ، و تازه فهمیدم به همه ی انگشت هاش انگشتری است که نگینش سرخ است. اول فکر کردم توی بلور هاش خون است و بعد ه فهمیدم خون نیست ، یاقوت است.
گفتم :" ولم کن !" چیزی نگفت ، خندید ، شال گردنش را تا زیر چشم هاش بالا کشید ، یک مقوا را ( که رنگ پریده بود و من باید حدس می زدم همان عکس است ) گذاشت توی کیفش ، و گفت :
" حالا دیگر بهتر است برویم خانه . نباید بگذاریم بستنی کیمت آب شود."
کسی آمد جلو ، مردی بستنی فروش ، و وقتی حرف زد و مرا با تعجب نگاه کرد ، صداش دیگر بوی مسخرگی نمی داد:" باورم نمی شود ، شیرین خانم!"
پیرزن گفت :" من که گفتم می آید."
گفتم ، با گریه :" آقا تو را به شاهچراغ نجاتم بده !"
مرد دهانش باز بود ، سرش کج بود ، و به پیرزن گفت:" مو نمی زند ."
به خودش گفت :" ولی همه می گویند آن عکس مال سی سال پیش است ."
به من گفت :" پس چرا مو نمی زنی ؟"
به آسمان گفت :" من که سر از کارت درنیاوردم."
و به کسی که نفهمیدم کیست گفت :" جل الخالق!"
و سرش را خاراند و رفت. هیچ کس آن طرف ها نبود. پارک خلوت بود و چرا نباشد ؟ مگر ظهر نبود؟
داد زدم :" کمک!"
داد زدم :" تهمورث نامرد !"
داد زدم :" به دادم برس !"
و هیچ کس نبود به دادم برسد. پیرزن( که نمی خواستم اسمش شیرین باشد ) دستم را کشید و من خودم را انداختن روی چمن ها . باید فحشش می دادم و دادم. چشم هاش درشت شد و مرا گرفت توی بغلش و چرا نگیرد؟ او بزرگ تر و درشت تر از من بود و من پر کاه بودم و فقط می توانستم تقلا کنم و کمک بخواهم. و او فقط می گفت :" خودت را لوس نکن ، عزیزم !"
و یا اگر تقلای بیشتری می کردم ، پام را پنجیر می گرفت و می گفت:" باز لوس بازیتان گل کرد؟"
موهاش را چنگ زدم ، کلاهش را انداختم زمین ، گوشواره های سرخش را کشیدم و حتی شلوارم را خیس کردم. اما فایده ای نداشت ، فقط از گوشه ی چشم نگاهم کرد ، گذاشتم زمین ( البته با یک دستش محکم دستم را چسبیده بود ) از کیفش چیزی درآورد که نفهمیدم چیست و ازم خواست پسر خوبی باشم و آن را بخورم.
گفتم :" نمی خورم ."
گفت :" شما همیشه بد دوا بوده اید."
و به زور چیزی را در توی دهانم فرو کرد که مثل قرص بود و ترش بود ، تلخ بود ، و دیگر نمی شد آن را تف کرد.من آن را بلعیده بودم و او حالا داشت مرا با خودش می کشید.
کسی که نتوانستم ببینمش گفت :" قلبت چه طور است ، شیرین خانم ؟"
و او گفت :" حالا دیگر خیلی خوب است ، خیلی خوب ."
و مرا باز بغل کرد. باید کمک می خواستم ، باید داد می زدم ، باید به پاسبانی ، چیزی می فهماندم که مرا دارند می دزدند ، اما نمی شد. انگار همه جا داشت یک چیزیش می شد. صداها همه با هم قاطی شدند و همه جا بزرگ شد و کوچک شد و تاب برداشت.
پیرزن از پشت شال گردنش گفت :" بخواب ، عزیزم !"
و من نمی خواستم بخوابم و باید به فکر امتحان تاریخم می بودم. صدایی از آن دور های دور آمد و ازم خواست لوس بازی در نیاورم و بخوابم ، وگرنه تنبیهم میکند. و من سرم را گذاشتم روی یک دنیا چمن های مخملی سرخ ، که همسایه هاشان گل های یاس بودند. گل های یاس که سیگار اشنو ویژه می کشیدند و خیلی هم عصبانی بودند.

خوابم یک خواب سرخ بود و وقتی دلم خواست بیدار شوم ، باز هم همه جا سرخ بود: بالشی که روش خوابیده بودم ، میز ها و صندلی ها ، قاب ها و پرده ها ،‌و حتی شیشه ی آن پنجره ها. ستون نوری هم که از پنجره بر صورتم تابیده بود ، سرخ بود ، و گرم.
سرم را بلند کردم و تازه فهمیدم به یک صندلی مخمل بسته شده ام و نشسته خوابیده بوده ام و بالش ها را هم حتماً همان پیرزن بر روی پاهام گذاشته بوده است. کسی آن جا نبود. فقط از یکی از اتاق ها صدای قاشق چنگال و این جور چیز ها می آمد.
گفتم:" من کجام؟"
صدای پیرزن از همان اتاق گفت:" بالاخره بیدار شدید؟"
جلوم یک میز بزرگ بود ، با ظرف ها و چینی های جورواجور ، پر از غذاهایی که خیلی دوستشان داشتم : شیرین پلو ، کلم پلو ، خورشت سبزی ، آش ماست ، آش سبزی ، دو پیازه ی آلو ، و حتی یک سینی پر از بستنی کیم. لبم را لیسیدم. چراغ سرسرا روشن شد و پیرزن خندید. بالای سرم یک چلچراغ بود ، با لامپ های رنگارنگ ، که جرینگ جرینگ صدا کرد و همه جا روشن شد.
پیرزن گفت:" مثل همیشه بستنی قبل از نهارتان آب شد. شما خیلی سر به هوا شده اید." و ظرفی بزرگ را ( که از روش بخار بلند می شد و نمی گذاشت صورتش را ببینم) گذاشت جلوم:" این هم آش کارده."
و خندید ، و چه خنده ی زشتی ، صورتم را برگرداندم ، لبم را دندان گرفتم و وقتی تصور کردم تمام این ها را آن پیرزن جذامی درست کرده است ، دلم به هم پیچید و حس کردم دهانم تلخ شده است و الان است که بالا بیاورم.
پیرزن گفت:" من باز هم شما را ناراحت کردم. مرا ببخشید." و رفت شال گردنش را دور صورتش پیچید و آمد. از تمام غذاها یک کم ریخت توی تمام بشقاب های جلوم یک صندلی گذاشت کنارم.
گفتم:" نمیخورم."
خندید و گفت:" بعد از این همه سال ، باز هم این عادتتان را فراموش نکرده اید."
گفتم:" اشتباه گرفته ای ، خانم. من..."
گفت:" من پسرم را خوب می شناسم."
گفتم:" به شاهچراغ..."
گفت:" بی حرف ،‌خواهش می کنم."
محترمانه گفته بود خفه شوم . و شدم. اما خوردن غذا ها را نمی توانستم. نمی توانستم بخورم و تصور کنم یک زن جذامی .... و دهانم تلخ شد و هر چه را که خورده بودم، توی کاسه س آش کارده بالا آوردم. انتظار داشتم مثل ننه صفورا با لنگه ارسی اش بیفتد به جانم و بگوید:" حالا جواب آقات را چی بدهم؟" یا بگوید:" درد و بلام را بخوری الهی ، جز جگر زده."
از روی صندلی اش بلند شد آمد جلو. چشم هام را بستم و خودم را آماده کردم تا یک لنگه ارسی کوبیده شود به صورتم. اما یک دستمال نرم و نازک کشیده شد روی لبم ، و حتی روی لباسم.
" لباس قشنگتان کثیف شد. اقلاً مواظب لباستان باشید!"
لباسم ارزشش را نداشت مواظبش باشم . اما حس کردم تنم نیستند ، و حدسم درست بود. لباس خودم نبود . یک کت و شلوار سفید بود ، و زیرش یک پیراهن سفید ابریشمی با یک کراوات قرمز. و قرمزی اش درست مثل قرمزی گل سرخی که توی جیب کتم بود. عرق کردم و گفتم با گریه:" اگر دیر بروم خانه ، آقا جانم با کمربند می افتد به جانم."
پیرزن گفت:" پدرتان سال هاست که مرده."
گفتم:" نمرده . زنده است. خودم همین امروز صبح براش آش سبزی خریدم."
گفت:" مرده."
و من گفتم با گریه:" به شاهچراغ ، به پیر ، به پیغمبر ، زنده است ، نمرده است."
پیرزن گفت:" بی حرف ، خواهش می کنم."
حرفش یک کلام بود. فقط می توانستم گریه کنم ، که کردم. و آن مارها دوباره توی موهام لولیدند و پیرزن گفت گریه نکنم و گفت اگر پسر خوبی باشم ، مثل همیشه قصه فرهاد و شیرین را برام می گوید . و گفت:" حالا بخور!" و من بی میل و با اشک و با چشم بسته خوردم و گفتم:" می خواهم بستنی ها را با دست خودم بخورم."
پیرزن از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:" قول می دهی فرار نکنی ؟"
گفتم:" قول می دهم."
خودم خوب می دانستم که دروغ گفته ام.
پیرزن دست هام را باز کرد و با این که از پرخوری داشتم بالا می آوردم ، بستنی های آب شده را خوردم و در ها را از زیر چشم نگاه کردم. ناگهان بلند شدم و چوب بستنی را کوبیدم تو صورت پیرزن . پیرزن دستم را گرفت . هلش دادم. از عقب افتاد روی میز . آخ کشید و کاسه آش کارده افتاد زمین. دویدم طرف در. بسته بود. و یک در دیگر . و تمام در های دیگر. همه شان بشته بودند. پیرزن داشت ناله می کرد و می گفت نروم ، بمانم ، تنهایش نگذارم.
گفتم:" خفه شو!"
و او قلبش را گرفت و مثل دیو ها به خُر خُر افتاد. خودش را زده بود به موش مردگی. این را می دانستم. و می دانستم حالا باید شیشه ها را بشکنم . که شکستم ، با بشقاب ها و ظرف های چینی شکستم. و عجب سر و صدایی!
پیرزن گفت:" نه!"
و خر خر می کرد و شاید گریه می کرد . من دیگر نمی توانستم تشخیص بدهم. سرم را از شیشه ی شکسته ی پنجره آوردم بیرون. طبقه دوم بود و نمی شد پرید. چند پیرزن و پیرمرد توی کوچه بودند. یکی شان گفت:" یعنی درست می بینم ؟" پیرزنی گفت:" شمایید آقا فرهاد؟" و دیگری گفت:" شما که الان باید سی سالتان هم بیشتر باشد . ولی چرا هنوز..." و دیگر چیزی نگفت. گفتم:" این جا چه خبر است؟" پیرزنی گفت:" باید به شوهر شیرین خبر بدهیم. اگر بفهمه ، خوشحال می شود." پیرمردی گفت:" خودش است. شیرین می دانست که برمی گردد." و گریه کرد. خیلی گریه کرد. داشتم دیوانه می شدم گفتم :" یک نردبان بیاورید.!"
اما آن ها رفته بودند. پیرزن دستش را گرفت به لبه ی صندلی تا بلند شود ، اما نتوانست. دوباره افتاد روی زمین و دوباره به خرخر افتاد.
لبم را دندان گرفتم و آمدم بالای سرش . شال گردن روی صورتش نبود. گریه می کرد و من نمی توانستم نگاهش کنم.
گفتم:" بگذار بروم."
گفت:" نمی شود نروی ؟"
گفتم :" نه!"
گفت:" خواهش می کنم ."
گفتم:" خواهش نکن."
گفتم:" بگذار بروم."
و بعد بدون این که بفهمم گفتم:" خواهش می کنم."
گمانم این اولین بار بود که از کسی خواهش می کردم. از گوشه ی چشمش یک قطره ی اشک دوید روی صورتش . مشتش را گرفت طرفم و بازش کرد. کف دستش کلیدی طلایی بود. برش داشتم و دویدم. کلید فقط به یک در خورد ، به همان در بزرگ. باز شد. خواستم بدوم. اما یک چیزی مثل یک آلبوم ( که سرخ بود و مخملی)افتاده بود جلوی در. به پیرزن نگاه کردم. گفت ، با خس خس :" آن آلبوم خانوادگی ماست. چرا نگاهش نمی کنی؟"
برش داشتم و دیگر نتوانستم بدوم. توی صفحه ی اولش نقاشی صورت خودم را دیدم که یک پروانه دستم بود و بش می خندیدم. این را می توانم قسم بخورم ، با همان مو های ژولیده و همان چشم های میشی ، و خنده ای که روی لپم چال می انداخت ، و دندان های یک دست و نه چندان سفید و خالی بزرگ روی گونه ی چپم ، اما مو ها ... موها ی من سیاه بود و سیاه پر کلاغی بود و موهای او ، موهای نقاشی بور بود ، طلایی بود.
پیرزن داشت نفس های آخرش را می کشید.
آلبوم را ورق زدم . لبم را دندان گرفتم و می دانم که یادم رفت نفس بکشم. توی صفحه ی دوم و سوم چند تا نقاشی بود. نقاشی هایی که اگر کسی با چشم های خودش آن ها را نبیند ، نمی تواند باور کند وجود دارند. و من داشتم می دیدم. تو نقاشی اول با دست های بسته روی همان صندلی ،‌ روی سه تا بالش مخملی خوابیده بودم. تو نقاشی دوم ، پیرزن بدون شال گردنش بود و من صورتم را برگردانده بودم، لبم را دندان گرفته بودم. نگاه پیرزن انگار داشت می گفت:" من باز هم شما را ناراحت کردم . مرا ببخشید!" تو نقاشی سوم ، من ناگهان بلند شده بودم و چوب بستنی را به صورت پیرزن کوبیده بودم و حتی هلش داده بودم. پیرزن از درد انگار آه کشیده بود. تو نقاشی چهارم داشتم شیشه پنجره ها را با بشقاب ها و ظرف های چینی می شکستم ، و در گوشه ای از آن ، پیرزن قلبش را گرفته بود و لابد خرخرش را می کرد.

اشک هام افتاد روی نقاشی چهارم و بعد ها فهمیدم این کار ها عادت هر روزه ی شیرین و فرهاد دوم ، فرهاد پسر بوده ، و شیرین نقاشی ها را فقط به خاطر نبودن فرهادش ، فرهاد دومش می کشیده.
پیرزن گفت:" بیا این جا ، عزیزم."
و من رفتم. آلبوم را گذاشتم روی میز و پیرزن را روی یک صندلی نشاندم. دیگر برام مهم نبود که شال گردن را داشته باشد یا نداشته باشد.
پیرزن گفت:" متشکرم."
گفتم:" نمی توانم باور کنم."
پیرزن گفت آلبوم را برایش بیاورم ، که آوردم. صفحه سومش را باز کرد و گفت:" تو داری یواش یواش فراموشکار می شوی ، عزیزم."
و من را یا شاید فرهاد را نشان داد که سوار یک دوچرخه بودم ( که قرمز بود و مخملی) و زنی هم در کنارش ( که بلند قد بود و چشم سبز) و موهایی داشت بلند و سیاه که روی شانه هایش ریخته شده بود. و به جای دماغش یک لکه ی سیاه داشت که دور بود و کوچک ، و فقط صورت من یا شاید فرهاد بود که بزرگ بود و قشنگ.
پیرزن گفت :" این کیه؟" و دست گذاشت روی صورت کوچک زن و گفت:" اگر گفتی؟" و گفتم با گریه:"‌تو!"
گفت با خنده :" همیشه دلم می خواشت روی این چرخت سوار بشوم ، ولی توی کنس نمی گذاشتی . این اخلاق بدت به بابا فرهادت رفته."
گفتم :" بابا فرهاد؟"
گفت:" لابد باز هم می خواهی سئوال همیشگی ات را بپرسی؟"
گفتم:" من فقط می خواستم بپرسم مگر می شود پدر و پسر اسمشان یکی باشد؟"
گفت:" می شود. وقتی بابای آدم توی جوانی بمیرد و بچه اش را نبیند ، مادرش می تواند اسم پسر خوشگلش را بگذارد فرهاد ، یعنی همان اسم باباش."
گفتم:" ولی آخر..."
گفت:" تو نمی خواهد گوش به حرف مردم بدهی، مردم خیلی حرف ها پشت سرمان می زنند . می گویند چون خوره گرفته ام ، شوهرم مرا طلاق داده . می گویند چون خیلی دوستم داشته ، این خانه را بهم داده تا تنها نباشم. حتی می گویند ماه به ماه برایم پول و طلا و یاقوت های سرخ می فرستد. ولی آن ها دروغ می گویند."
و خندید ، سرش را آورد نزدیک تر و گفت:" حتی آن ها می گویند تو خودت را به خاطر این که من همه اش قصه ی شیرین و فرهاد را برایت می گفته ام ، با تیشه کشته ای."
و بلند تر خندید و گفت:" آن ها واقعاً دیوانه اند. چون فکر می کنند شوهرم تو را توی باغچه ی خانه مان چال کرده که گندش د رنیاید."
و گفت:" آن ها دیوانه اند ، مگر نه؟"
گفتم:" ها بله! دیوانه اند."
و شرمنده گفت:" فرهاد! تو هنوز هم به زخم های من می گویی خسرو؟"
گفتم:" چی؟"
گفت:" هیچی."
گفت:" فراموش کن."
گفت:" ببین!"
و نقاشی جوانی های خودش را نشانم داشت. چه خوشگل بود! دماغی داشت باریک و قلمی، که آدم را وا می داشت آرزو کند کاش صورتش این طور نمی شد .
گفت:" می بینی چه مامان قشنگی داری؟"‌
گفتم:" ها ! خیلی قشنگ است."
گفت:" پس چرا هر وقت بچه های محل می گویند مامانت جذام دارد و بهت می خندند ، می آیی به تیشه ی آقا باقر نگاه می کنی؟"
گفتم:" من؟"
گفت:" ها."
گفت:"‌فراموش کن ."

و نقاشی مردی را نشانم داد که شکل من یا شاید فرهاد بود و موهاش را رو به بالا شانه کرده بود و عینکی داشت درشت.
پیرزن گفت:" می بینی چه بابای خوشگلی داشتی ؟"
گفتم:" ها."
و ورق زد. و حالا من بودم و او و نقاشی لب های کوچک من یا شاید فرهاد که بر صورت پیرزن نشسته بود.
پیرزن گفت با حسرت:"‌تو هیچ وقت مادرت را این طور نبوسیدی ."
ترسیدم. آلبوم از دست پیرزن افتاد . نفسش پس رفت. به قلبش چنگ زد و به خرخر افتاد.
داد زدم:" چی شد؟"
خیلی سعی کرد بخندد و مرا نترساند ، اما ترسانده بود.
گفت:" از خوشحالی است."
گفتم:" من می روم دکتر بیاورم."
خواستم بلند شوم که دستم را گرفت:" نه! من دیگر زنده نمی مانم."
گریه ام گرفت:" این حرف ها چیه که می زنی؟ اگر دکتر بیاید..."
گفت:" فایده ندارد. من سال هاست که مرده ام."
دستم را از توی دستش درآوردم و دویدم.
داد زد:" نه!"
و صدای خرخرش آمد.
نتوانستم بروم. از دهانش داشت کف می آمد.
گفتم:" پس چه کار کنم؟"
گفت:" مرا ببر تو حیاط."
گفتم:" چه طوری؟"
گفت:" با دوچرخه ات."
و گوشه ی اتاق را نشانم داد. یک دوچرخه آن جا بود. آن را تا به حال ندیده بودم. دویدم. دوچرخه را آوردم. پر از خاک بود و تار عنکبوت. تارهایش را گرفتم و پیرزن را سوار دوچرخه کردم.
گفت:" برو!"
و رفتم. از اتاق های تو در تو و سرخ ،‌ راحت و آرام گذشتم ، و از پله ها با مکافات و هزار درد سر ریز و درشت. حتی نزدیک بود پیرزن بیفتد زمین ، من نگران بودم و او می گفت با خنده:"‌ بالاخره با دست های خودت مرا سوار دوچرخه ات کردی ، کنس!"
و انگشت هاش را توی موهام فرو می کرد. آن ها دیگر برایم مار نبودند ، مثل انگشت های ننه صفورا که اگر کتکم می زد ، آخر شب فرو می شدند توی مو های بلندم و من چقدر خوشم می آمد. به حیاط رسیدیم. همه درخت های باغچه مثل چتر بودند و من نمی دانستم چه درختی اند و بعد ها فهمیدم همه شان بید بوده اند ، بید مجنون.
گفت:" حالا خاک باغچه را بکن!"
گفتم:" چرا؟"
گفت:" می خواهم پسرم با دست های خودش مرا بگذارد توی گور."
تنم لرزید.
گفتم"نه."
گفتم:" نمی توانم."
گفتم:" این حرف ها چیه که می زنید."
از چرخ پیاده شد. تلو تلو می خورد ، می لرزید و تلو تلو می خورد. رفت کنار دیوار و تیشه ای را از روی میخی کند و به دستم داد:" این آخرین خواهش من است."
گفتم:" نه."
گفت:" به خاطر من ."
گفت:" به خاطر شیرین."
گفت:" به خاطر مادرت."
تیشه را با دست های لرزان گرفتم و به جان باغچه افتادم و آن قدر کندم تا به یک اسکلت رسیدم، اسکلتی به اندازه ی خودم ، و حدس زدم باید فرهاد پسر ، فرهاد دوم باشد ، و خودش بود. به جمجمه اش انگار تیشه ای خورده بود ، و دوچرخه ای هم در کنارش بود ، مثل همان دوچرخه که ای که پیرزن را باش به حیاط آورده بودم. ترسیدم و دیگر نکندم . منتظر بودم پیرزن بگوید پس چرا نمی کنم ، چرا معطل مانده ام ، اما صدایی نیامد. سرم را از گودال بیرون آوردم. پیرزن افتاده بود روی زمین . صداش زدم ، جواب نداد. پریدم بیرون . رفتم بالای سرش . با چشم های سبزش داشت نگاهم می کرد. گفتم: آن جا..."
و دیدم مژه هاش به هم نمی خورد ، سینه اش بالا و پایین نمی رود ، نمی خندد ، نمی گرید ، و دیگر مرا فرهاد خودش نمی داند ، نمی داند. دلم لرزید. نشستم. و با کف دستم چشم هاش را بستم. صورتم را به صورت سفیدش نزدیک کردم و لب های لرزانم را به گونه ی سردش چسباندم. حتم داشتم اگر زنده بود ، می گفت:" بالاخره مرا به آرزوم رساندی."
با همان وضع آمدم بیرون. پیرمردی داشت از یک ماشین پیاده می شد. عینکی داشت درشت. مرا که دید ، گفت، زیر لب:" پس فرهادی که می گفتند پیدا شدی ، تویی؟"
و دهانش باز ماند. گمانم همان عکسی بود که عینک داشت و روزگاری شوهر شیرین بود و همان فرهاد ، همان فرهاد اول بود.
از کنارش رد شدم. صدای دویدنش را شنیدم. و صدای فریادش که می گفت:" شیرین! شیرین!"
خانه مان را نمی دانم چه طوری پیدا کردم. فقط می دانم آقاجانم کتک سیری بم زد و خواست بداند کجا بوده ام ، لباس هام کجاست ، این لباس ها مال کیست ، و چرا تهمورث را ترسانده ام و بابای بی چاک دهانش را به جانش انداخته ام. کتکم را با خیال راحت خوردم و حتی یک لحظه هم نتوانستم به خودم جرات بدهم که گریه کنم. خیال شیرین خانم نگذاشت راحت بنشینم. بلند شدم . لبم لرزید . آقام گفت:" باز هم انگار تنت می خارد؟"
ننه صفورا گفت:" رو نیست که ، سنگ پا ماله قزوین است."
مهتاج گفت:" چه کارش دارید ؟ لابد رفته بوده سینما."
رفتم پایین . در حیاط را باز کردم و به غرغر های افسر خانم گفتم خفه. ای

  امتیاز: 2.80