شما راهی انزوا هستید، یک راست
من اما نه،من کتاب هایم را دارم.
"مارگریت دوراس"
به خانه باز می گردی.سلامی کوتاه و پاسخی کوتاه تر به دنبالش.کسی از تو نمی پرسد:"چه شده که این طور خسته برگشته ای؟" چرا که همه می دانند در پایان یک روز ، از میان هیاهوی خیابان ها ،هیچ روحی شاداب به خانه باز نمی گردد.کیف و کلاسور و جزوه هایت را گوشه ای پرت می کنی.فرمول،فرمول،فرمول....آدم های خوب،آدم های بد.در تمام طول روز حرف هایی زده ای و حرف هایی شنیده ای.اما کدام کلمه از میان آن همه حرف،تو را اندکی از غوغای جهان،از صداهای گوشخراش ماشین ها ،از دلهره و کشمکش های تمام نشدنی،غایب کرده،بالایت برده ،نه به آسمان ،که کمی بالاتر از شاخه های درخت های همین پارک محله و گذاشته که آن جا نفسی از سر "آرامش"،از سر "خوب بودن"بکشی؟ کدام حرف، از میان سیل واژه ها به تو حسی هم چون لذت سفید گاز زدن به سیبی سرخ و بی لک داده؟ در پابان روزی که تند و بی پروا شب می شود،چه چیز جز چند کلمه از کتابی که مدت هاست آن را خریده ای و گذاشته ای گوشه ی میزت بماند و خاک بخورد، می تواند بار فرسودگی را از دوش هایت بتکاند؟ پس،لیوانی چای داغ کنار دستت می گذاری ، صفحه ی نخست را ورق می زنی و وارد دنیایی می شوی که قلمرو آن انتهای خطوط سیاه است،اما گاهی از دنیای ما آدم ها چه بزرگ تر و چه سفید تر.
فراموش نکنیم،دوست های خاموشمان همه جا هستند،حتی در عالم اینترنت.برای ورود به این دنیای جدید می توانید پیوست زیر را دنبال کنید.شادمانه،از همه ی دوستانی که کتابخانه های الکترونیکی دیگری می شناسند،می خواهیم که برای انجمن ادبی نامه بفرستند و نشانی آن ها را ذکر کنند.
وعده ی دیدار، همواره در کتاب ها
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!