منو
 کاربر Online
815 کاربر online
 : روان شناسی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  سه شنبه 01 آبان 1386 [16:06 ]
  شما بگویید!
 

یک دانشجوی رشته فیزیک در شمال نیجریه موفق به ساخت هلیکوپتر از بقای خودروها و موتورسیکلت های فرسوده شده است . این دانشجوی 24 ساله تاکنون با این هلیکوپتر زرد رنگ فاصله خانه تا دانکده را 6 بار طی کرده است . او با پولی که از محل تعمیرات گوشی های تلفن همراه و رایانه ها جمع آوری کرده بود ، موتور یک خودروی فرسوده را که 133 اسب بخار قدرت دارد خریداری کرد و از صندلی های اسقاطی این خودرو نیز به عنوان صندلی های هلیکوپترش استفاده کرد . همچنین با توجه به این که چندی پیش یک فروند هواپیمای بوئینگ 747 در نزدیکی منزل وی سقوط کرده بود ، برخی از قطعات این هواپیما را جمع آوری کرد و از آنها در ساخت هلیکوپتر استفاده کرد . او برای ساختن این هلیکوپتر که 4 نفر ظرفیت دارد 8 ماه زمان صرف کرده است . این هلیکوپتر 12 متر طول ، 7 متر ارتفاع و 5 متر عرض دارد !!!

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 14 آبان 1386 [13:17 ]
  معجزه نوار قرمز
 

یکی از صاحبان صنایع انگلستان ، برای بهره وری در کارخانه خود دست به ابتکار جالبی می زند . او روزی به کارخانه می رود با خود سه قرقره به رنگ های زرد ، سبز و قرمز می برد . کارگران از دیدن این نوارها تعجب می کنند .
روز بعد که کارگران به سر کار می آیند ، می بینند به هر یک از دستگاه ها یک تکه نوار بسته شده است . این موضوع همه را کنجکاو می کند و هر کسی علت آن را می پرسد .
بعد از چند روز مشخص می شود که کارفرما نوار سبز را برای ماشین هایی که تولید متوسطی داشته اند برگزیده است .
برای دستگاه هایی که تولیدشان کمتر از میزان متوسط بوده است ، نوار زرد و برای ماشین هایی که تولیدی بیش از اندازه متوسط داشته اند ، نوار قرمز را در نظر گرفته است . در ضمن ، به کارگران گفته شده بود که وجود این نوارها هیچ گونه تاثیری در دستمزد آنان ندارد و تنها به منظور این که هر کسی از میزان تولیدش آگاهی یابد ، در نظر گرفته شده اند .
با این تدبیر ساده و بدون هزینه ، تغییر زیادی در تولید و بهره وری کارگران ایجاد می شود ، به طوری که در طی دو ماه ، همه دستگاه ها و ماشین آلات کارخانه به نوار قرمز مجهز می شوند . هر کسی مراقب میزان کار و تولید خود می شود و سعی می کند در زمان معین ، بازدهی مطلوبی از تولید محصول را ارائه دهد . این کار باعث شد که هر کارگری برای خود معیار و ضابطه ای برای تولید پیدا کند و نیز کارش از هیجان بیشتری برخودار باشد !!!

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  شنبه 19 آبان 1386 [16:48 ]
  فیل های سیرک
 

فیل ها را می توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد ! حتما می دانید که پای فیل های سیرک را در مواقعی که نمایش نمی دهند ، می بندند . اما جالب است بدانید که بچه فیل ها را با طناب های بلند و فیل های بزرگ را با طناب های کوتاه می بندند ! به نظر می رسد که باید برعکس باشد ، نه ؟ زیرا فیل های بزرگ که پر قدرت تر هستند ، به سادگی می توانند میخ طناب ها را از زمین بیرون بکشند ، آما آنها این کار را نمی کنند . اگر گفتید چرا ؟ علت این است که آنها در بچگی طناب های بلند را کشیده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند . سرانجام روزی تسلیم شده و دست از این کار کشیده اند . از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و می ایستند . آنها این محدودیت را پذیرفته اند .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  پنج شنبه 29 آذر 1386 [15:59 ]
  کشاورز و پسرانش
 

کشاورزی ، به هنگام مرگ ، پسران خود را فرا خواند و قصد کرد تا یک راز بزرگ را با آنان درمیان گذارد : ` پسران من ، اینک که با مرگ فاصله ای ندارم می خواهم رازی را با شما در میان بگذارم . من در گوشه ای از مزرعه گنجی پنهان کرده ام ، زمین را بکاوید و گنج را برای خود پیدا کنید . ` پسران پس از مرگ پدر با بیل به جان مزرعه افتادند و وجب به وجب آن را زیر و رو کردند ، ولی اثری از گنج نیافتند . اما سال بعد چنان محصولی از زمین برداشتند که بی سابقه بود .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  شنبه 06 بهمن 1386 [07:09 ]
  جبار باغچه بان
 

جبار باغچه بان در خاطرات خود می گوید : پس از آن که دوره مکتب را به پایان رساندم ، نزد پدرم شاگردی کردم تا حرفه او را بیاموزم . من از پدر ، بنایی و قنادی را یاد گرفتم ، ولی هیچ یک از این کارها مرا راضی نمی کرد . پدرم برای کار به قفقاز رفته بود . من نیز به آن جا رفتم و در یکی از مدرسه هایی که به روش جدید اداره می شد ، برای آموزگاری پذیرفته شدم . سپس ف به این کار دل بستم و در آن شوق فراوان از خود نشان دادم . زیرا دریافته بودم که آموزگاری شغلی است که با آن بهتر می توان به جامعه و مردم خدمت کرد .
پس از مدتی به ایران آمدم تا به میهنم خدمت کنم . در ایران ، دریافتم که کودکان پیش از رفتن به مدرسه یا در کوچه و بازار سرگردان اند یا ذوق و استعداد آنها در گنج خانه ها خاموش می شود . به این سبب ، به فکر افتادم در تبریز کودکستان دایر کنم . این نخستین کودکستانی بود که در ایران دایر شد و من آن را باغچه اطفال نامیدم .
در همان روزهای نخست ، مادری کودک کر و لال خود را به باغچه اصفال آورد و گفت : مدرسه های دیگر ، فرزندم را نی پذیرند . او راست می گفت ؛ زیرا آنها نه تنها نمی توانستند به کودک کر و لال خواندن و نوشتن بیاموزند ، بلکه از نگهداری او نیز عاجز بودند .
تا آن هنگام ، در کشور ما کسی به فکر کودکان کر و لال نیفتاده بود ؛ به همین دلیل ، ذوق و استعداد شان پرورش نمی یافت . آن روز ، وقتی پسرک کر و لال را در باغچه اطفال نگه داشتم ، اندیشیدم چگونه می توان به کودکی که نه می شنود و نه حرف می زند ، خواندن و نوشتن آموخت . شنیده بودم در اروپا ، کسی الفبایی اختراع کرده است که با آن کودکان کر و لال را باسواد می کنند . من هم از آن پس ، روزها و شب های بسیاری را در کار ابداع الفبای کر و لال ها گذراندم تا به مقصود رسیدم . سپس ، چند کودک کر و لال دیگر را هم در باغچه اطفال پذیرفتم .
اولیلی این کودکان هرگز باور نمی کردند که فرزندان کر و لالشان ، خواندن و نوشتن بیاموزند ؛ ولی در پایان سال تحصیلی ، این کودکان مانند دیگران امتحان دادند و قبول شدند . روزی که این سه کودک در تبریز امتحان می دادند ، حیاط و بام مدرسه لبریز از مردمی بود که به تماشای آنان آمده بودند ؛ زیرا برای مردم باور کردنی نبود که کودکان کر و لال هم بتوانند بخوانند و بنویسند و حرف بزنند .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  سه شنبه 06 فروردین 1387 [15:16 ]
  گوجه سبز
 

دوستی دارم که هر وقت چشمش به گوجه سبز یا لیمو ترش می افتد ، بزاق دهانش زیاد ترشح می کند ( آب دهانش راه می افتد ) . گویی که در حال خوردن لیمو ترش یا گوجه سبز است . با خواندن این متن بزاق دهان شما نیز ترشح کرد ؟! اینطور نیست ؟!

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  پنج شنبه 08 فروردین 1387 [14:21 ]
  رفتار چنگیز
 

وقتی از کار به خانه برمی گردم نیم ساعت وقت صرف می کنم تا ببینم دزد به آپارتمانم دستبرد نزده باشد . به محض این که وارد خانه می شوم همه اتاقها ، زیر تخت و داخل کمدها را بازرسی می کنم . قبل از این که بخوابم قفل درب اصلی خانه را تقریبا پنجاه بار واررسی می کنم . پس از هر بار واررسی راحت تر می شوم ، اما دوباره دلشوره ام افزایش می یابد و واررسی را از سر می گیرم .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 19 فروردین 1387 [06:11 ]
  لیلی و مجنون
 

گویند روزی لیلی ، دیگ آشی پخته بود و همه جا جار زده بودند که امروز ظهر لیلی آش می دهد . مردم هر کدام در دست گرفته و مقابل منزل لیلی صف کشیده بودند و طبیعی است یکی از این مشتریان جدی این اطعام و احسان لیلی ، مجنون باشد . او هم کاسه به دست در صف ایستاده بود . اطعام شروع شد و لیلی به نوبت ، ظرف ها را می گرفت و ملاقه ای آش در آن می ریخت و به نفر بعدی می پرداخت . به این ترتیب هر کس ظرف پر آشش را از دست لیلی می گرفت و شادمان می شد . تا اینکه نوبت به مجنون رسید . او ظرفش را به دست لیلی داد . اما لیلی این بار به جای آنکه ملاقه ای آش در کاسه مجنون بریزد ، ظرف مجنون را به زمین کوبید . ظرف شکست و تکه تکه شد و لیلی ظرف نفر بعدی را گرفت و به او آش داد .
دیگران گفتند : مجنون دیدی که لیلی چقدر به تو بی اعتنا و بی توجه است ؟! او حتی به تو ملاقه ای آش نداد و کاسه ات را شکست . مجنون در جواب آنان چنین گفت :
اگر با دیگرانش بود میلی --------------- چرا ظرف مرا بشکست لیلی


  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 10 تیر 1387 [16:57 ]
  قطره
 

یکی قطره باران ز ابری چکید ---------------- خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم ؟ --------- گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید ------------ صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار -------------- که شد نامور لو لو شاهوار

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  یکشنبه 16 تیر 1387 [17:36 ]
  سوال فیلسوف
 

شوپنهاور فیلسوف آلمانی ، در حالی که برای سوال های آزار دهنده اش به دنبال پاسخی می گشت ، در خیابان پرسه می زد . وقتی از کنار باغی گذشت ، تصمیم گرفت بنشیند و گلها را تماشا کند . یکی از اهالی آنجا رفتار عجیب فیلسوف را دید و پلیس را خبر کرد . چند دقیقه بعد ، افسری به شوپنهاور نزدیک شد و بی ادبانه پرسید : کی هستی ؟
شوپنهاور سراپای پلیس را برانداز کرد و گفت : اگر بتوانید به من کمک کنید که جواب این پرسش را پیدا کنم تا ابد سپاسگزار شما خواهم بود .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 19 تیر 1387 [16:11 ]
  از تو حرکت از خدا برکت
 

به خدایت اعتماد و توکل کن ؛ اما فراموش نکن که افسار شترت را هم به درخت ببندی.

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 26 تیر 1387 [16:12 ]
  کشتی در بندر
 

کشتی در بندر از امنیت کافی برخوردار است ؛ اما کشتی ها برای این ساخته نشده اند

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  شنبه 29 تیر 1387 [16:21 ]
  پیله و پروانه
 

نیکوس کازانتاکیس نویسنده زوربای یونانی ، نقل می کند که در دوران کودکی یک پیله ابریشم را بر روی درختی می یابد . درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد ، اندکی منتظر می ماند . سرانجام چون خارج پروانه طول می کشد ، تصمیم می گیرد این فرایند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم کردن پیله میکند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بالهایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  شنبه 29 تیر 1387 [16:25 ]
  از اشتباهات درس بگیریم
 

داستان معرفی از واتسون ، بنیانگذار شرکت آی . بی . ام . نقل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد . این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت : تصور می کنم که باید از شرکت استعفا بدهم . تام واتسون گفت : شوخی می کنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 09 مرداد 1387 [07:35 ]
  قدرت تفکر
 

آیا تاکنون به این موضوع فکر کرده اید که چرا ذره بین پارچه را می سوزاند ؟! بسیار ساده است . ذره بین ، نور آفتاب را جذب می کند و از طریق کانون خود آن را به یک نقطه منتقل می کند ؛ بنابر این ، اگر پارچه یا کاغذی را جلوی آن بگیرید ، می سوزاند . اما پنجره اتاق با وجود آن که نور آفتاب را از خود عبور می دهد ، نمی تواند پارچه را بسوزاند . تفاوت در این است که شیشه ف قدرت متمرکز ساختن انرژی بدست آمده را ندارد و نور آفتاب را به همان طریقی که جذب کرده انتقال می دهد .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 09 مرداد 1387 [07:54 ]
  ترس برادر مرگ
 

در یکی از افسانه های شرقی آمده است که شاهزاده ای در خارج شهر ، مشغول گردش بود . به بیماری وبا برخورد کرد و پرسید : این بار چند هزار نفر را می خواهی به دیار نیستی بفرستی ؟ بیماری وبا جواب داد : هزار نفر را . در زمان دیگری ، بیماری وبا را ملاقات کرد . او را شماتت کرد که چرا عهد شکنی کردی و به جای هزار نفر ، پنج هزار نفر را نابود نمودی ؟! در جواب گفت : نه همه آنان را من نکشتم ، بلکه چهار هزار نفر از ترس مردند .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   ناشناس   در :  شنبه 12 مرداد 1387 [17:20 ]
  تیز کردن اره
 

فردی در حال اره کردن تنه قطور یک درخت بود . اره را مرتب ، عقب و جلو می برد . اما پس از تقریبا یک روز کار ، می بیند که هنوز نصف آن را اره کرده است . در همین حال ، چشمش به مردی می افتد که با او شروع به کار کرده بود اما چیزی نمانده درخت را بیندازد . چشمانش از تعجب گرد می شود و می پرسد : چطور کار کردی ؟ تو داری تمامش می کنی در حالی که تمام وقت هم اینجا نبودی و چند بار در میان کار آن را رها کردی و به استراحت پرداختی ، چه شد ؟ مرد لبخند می زند و پاسخ می دهد : تو دیدی که من هراز گاهی کار را رها کردم ، اما ندیدی هر بار که برای استراحت می رفتم اره ام را تیز می کردم .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 16 مرداد 1387 [16:01 ]
  زنده بودن
 

فقط ماهی مرده با جریان آب پیش می رود


  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  شنبه 26 مرداد 1387 [17:21 ]
  جهت
 

روزی شخصی اتومبیلش را کنار خیابان متوقف کرد و از رهگذری که در آنجا ایستاده بود ، پرسید:
ببخشید ! مثل این که گم شده ام ، ممکن است راه را نشانم بدهید؟
رهگذر گفت `: البته . می خواهید کجا بروید ؟
راننده پاسخ داد : نمی دانم !
رهگذر گفت : اول باید بگویید می خواهید کجا بروید ، تا من بتوانم به شپما بگویم چگونه به آنجا بروید .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  سه شنبه 30 مهر 1387 [13:32 ]
  گربه در معبد
 

در روزگاران دور در یک معبد قدیمی ، استاد بزرگی بود که اندیشه های نوینی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سروصدا می کرد و حواس شاگردان را پرت می کرد .
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل می شود ، گربه را زندانی کنند . چند سال بعد استاد درگذشت ؛ ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی می شد . بعد از مدتی گربه هم مرد . مریدان استاد بزرگ گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی می کردند !
قرنها گذشت و نسلهای بعدی درباره تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان ، رساله ها نوشتند !!!!

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  سه شنبه 30 مهر 1387 [13:35 ]
  درس بزرگ
 

روزی مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد . او را از پشت هل می داد ، ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می داد و از دست او فرار می کرد .
خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید ، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت . بره شروع به مکیدن انگشتش کرد . خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد !
مرد از این اتفاق شاده ، درس بزرگی آموخت . فهمید که برای تاثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته های آنان را درک کرد .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  جمعه 17 آبان 1387 [17:17 ]
  نوازنده کوچک
 

پسر کوچکی مدتی بود که به کلاس پیانو می رفن و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد . مادرش برای این که او را در یادگیری پیانو تشویق کند ، بلیت یک کنسرت پیانو را تهیه کرد و پسرک را با خود به کنسرت برد .
زمانی که به سالن وارد شدند و روی صندلی خود نشستند ، مادر یکی از دوستانش را دید و پیش او رفت تا گفت و گویی بکند . زمانی که آنان گرم صحبت بودند ، پسرک با کنجکاوی به سمت پشت صحنه رفت . مادر که از گفت و گو با دوستش فارغ شده بود به سمت صندلی خودشان برگشت و با تعجب دید که پسرک سرجایش نیست . در همین حین پرده کنار رفت و همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه کوتاهی را می نوازد .
در این زمان استاد پیانو روی سن و به کنار پیانو آمد و به آرامی به پسرک گفت نترس ، ادامه بده و خودش نیز در کنار او قرار گرفت و در نواختن گوشه هایی از قطعه به پسرک کمک کرد او نیز بدون ترس به مواختن قطعه ادامه داد . این صحنه تمامی حاضران در سالن را تحت تاثیر قرار داد و شرایط بسیار هیجان انگیزی را در سالن بوجود آورد .
حضور در این صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگی است . وقتی که احساس می کنیم مورد توجه هستیم ، سعی می کنیم نهایت تلاش خود را به کار گیریم . اما هنگامی که احساس می کنیم دست قدرتمندی از ما حمایت می کند با اطمیان و اعتماد به نفس بیشتری از زیبایی های زندگی استفاده می کنیم . بار دیگر که در مسیر زندگی دچار دلهره و هراس شدید خوب گوش فرار دهید ، حتما صدای او را می شنوید که می گوید ، نترس ، ادامه بده .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  سه شنبه 26 آذر 1387 [07:26 ]
  لیلی و مجنون
 

روزی ، مجنون آهنگ دیار لیلی کرد . با بیقراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد . در راه ، گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد که شتر را از یاد می برد . شتر نیز در گوشه آبادی ، بچه ای داشت . او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید ، به سوی آبدی باز می گشت و خود را به بچه اش می رساند . مجنون هر بار که به خود می آمد ، در می یافت که فرسنگها راه را بازگشته است . او سه ماه در راه ماند . پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست . او را رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  سه شنبه 10 دی 1387 [16:44 ]
  وقت طلا نیست
 

مدت ها به این فکر می کردم که آیا این سخن درست است که وقت طلاست . بعد از سالها تفکر و زندگی متوجه شدم که این طور نیست . زیرا طلا را به هر قیمتی می توان خرید ؛ اما وقت را به هیچ قیمت نمی توان خرید . در این یافته ذهنی خودم غرق شادی بودم و هر جا که می رفتم این جمله را به مناسبتی به دیگران بازگو می کردم و چگونگی یافتن آن را توضیح می دادم . تا این که کتاب الهی نامه عطار نیشابوری را خریدم و آن را مطالعه کردم . در آن به حکایتی برخورد کردم تحت عنوان : مرد حریص و فرشته مرگ . در این حکایت فردی حاضر است تمام دارایی خود را بدهد تا یک روز بیشتر عمر کند . اما عزرائیل قبول نمی کند تا این که بعد از گفت و گو های بسیار عزرائیل قبول می کند که به او به اندازه یک جمله وقت بدهد . مرد قلم بر می دارد و می نویسد : ای مردم ، من خواستم یک روز از عمرم را سیصد هزار دینار بخرم ، به من نفروختند . پس ، شما قدر عمرتان را بدانید ، چون عمر خریدنی و فروختنی نیست . وقتی این حکایت را خواندم متوجه شدم که در سال های دور عطار نیشابوری این جمله مرا در قالب یک حکایت شیرین نقل کرده است ؛ آنهم سال 681 هجری - قمری یعنی حدود 770 سال پیش . وقتی این نکته را متوجه شدم از این که مطالعه را دوست دارم خوشحال شدم و دیدم که بسیاری از تجربه هایی که ما در زندگی مان بدست می آوریم نو نیستند بلکه در طول حیات بشر این تجربه ها وجود داشته است و باید از آنها با اطلاع شویم .و...

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  یکشنبه 15 دی 1387 [16:17 ]
  سگ شدن
 

مرد دانایی از کنار مکتب خانه ای می گذشت که متوجه دو کودک شد . جلو یکی از آنها نان بود و جلوی دیگری هم نان بود و حلوا !
کودکی که فقط نان داشت از دیگری حلوا خواست . کودک دوم به او گفت : اگر مثل سگ پارس کنی و بگذاری قلاده به گردنت ببندم به تو حلوا می دهم .
کودک برای به دست آوردن حلوا حاضر شد سگ شود .
مرد دانا که شاهد این صحنه بود به کودکی که سگ شده بود گفت : پسر جان ، اگر عاقل و زیرک بودی ، به همان نان خالی خودت قناعت می کردی و سگ کسی نمی شدی .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  شنبه 05 بهمن 1387 [16:36 ]
  ملا نصرالدین و تربیت گوساله
 

روزی ملا نصرالدین می خواست گوساله اش را از توی صحرا بگیرد و ببرد خانه . اما گوساله آنقدر لجبازی کرد و ملا را به این طرف و آن طرف دنبال خودش کشاند که دیگر از نفس افتاد . وقتی دید دستش به گوساله نمی رسد به خانه آمد ، چوب کلفتی برداشت و افتاد به جان مادر گوساله .
زن ملا وقتی این صحنه را دید ، شروع کرد به فریاد زدن که ملا این چه کاری است که می کنی ؟ زورت به این حیوان زبان بسته رسیده ؟
ملا گفت : آخه تو نمی دانی که این گوساله احمق چه بر سر من آورده ، از بس که دنبالش توی صحرا دویدم از نفس افتادم .
زنش گفت : گوساله تو را خسته کرده ، تو چرا گاو را می زنی ؟
ملا نصرالدین گفت : بچه از والدینش تربیت یاد می گیرد ، اگر مادرش فرار کردن و جفتک پراکنی را یادش نمی داد حالا این گوساله این چیزها را بلد نبود و من را هم ذلیل نمی کرد .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 05 اسفند 1387 [09:31 ]
  دلسوزترین کودک
 

روزی از نویسنده شهیر ، لئوبوسکالیا خواستند که درباره مطلبی قضاوت کرده و دلسوزترین کودک را تعیین کند.
برنده این مسابقه پسرک چهار ساله ای بود که همسایه دیوار به دیوار شان اخیرا زنش را از دست داده بود . پسرک که می دید پیرمرد گریه می کند ، به خانه پیرمرد رفت و روی زانویش نشست . وقتی که مادرش از او پرسید که به مرد همسایه چه گفته است ، پسر کوچولو گفت : هیچی نگفتم . فقط کمکش کردک که گریه کند .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  یکشنبه 23 فروردین 1388 [18:48 ]
  دعوت
 

از شما هم دعوت می کنیم تا مطالب و موضوع هایی را که برای قرار گرفتن در این بخش مناسب می دانید برایمان ارسال دارید تا به نام شما در همین بخش درج شود .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  یکشنبه 30 آبان 1389 [11:27 ]
  مرغابی
 

گویند مرغابی ای در آب روشنایی ستاره می دید، پنداشت که ماهی است. قصدی می کرد تا بگیرد و هیچ نمی یافت. چون بارها بیاموزد و حاصلی ندید، فرو گذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی، گمان بردی که همان روشنایی است؛ قصدی نپیوستی و ثمرت این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 17 آذر 1389 [12:01 ]
  شاید برای شما نیز اتفاق بیفتد
 

در سال 1964 در نیویورک زن جوانی در چند قدمی خانة خود در دیرگاه شب کشته شد. قتل او در حدود نیم ساعت طول کشید چون وی از خود دفاع کرده بود. حدود 40 تن از همسایگان فریادهای استمداد او را شنیدند، اما هیچکس به کمک وی نرفت؛ حتی هیچکس پلیس را نیز خبر نکرد.

ا

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  جمعه 19 فروردین 1390 [19:01 ]
  بز خری
 

`ملا نصرالدین` تصمیم می‌گیرد گاوش را بفروشد. بنابراین به بازار می‌رود. در آن‌جا، چند آدم شیاد، تصمیم می‌گیرند ملا را گول زده و گاو را از چنگش بیرون بیاورند. بنابراین هریک جداگانه نزد ملا آمده و از او سئوال می‌کنند بزش را چند می‌فروشد؟ ملا با عصبانیت به سه نفر اول می‌گوید این گاو است نه بز. اما زمانی که شخص چهارم هم همین حرف را می‌زند، ملا باورش می‌شود که حیوانش بز است نه گاو. بنابراین او را به قیمت بسیار کم‌تری می‌فروشد. از آن پس، زمانی که خریداری سعی کند با کم ارزش شمردن جنسی، آن را به قیمت کم‌تری بخرد، می‌گویند: `بزخری می‌کند`.

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 22 اسفند 1390 [08:44 ]
  مسالۀ ریاضی
 

می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سیاه نوشته بود یاداشت کرد و به خیال این که استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند؛ اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد؛ زیرا آنها را بعنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 22 اسفند 1390 [08:46 ]
  یخچال و زندانی
 

یک زندانی که قصد فرار داشت بطور مخفیانه خود را در یکی از اتاقک های قطار جا داده بود و بعد از حرکت فهمیده بود که در یخچال قطار قرار دارد.
زندانی مطمئن بود که در طی چندین ساعتی که در یخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقیقاً اینطور هم شد. اما بعد از رسیدن به مقصد مشاهده کردند که زندانی یخ زده در حالی که یخچال قطار خاموش بوده است .

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  چهارشنبه 19 مهر 1391 [10:27 ]
  مربی فوتبال
 

مربی فوتبالی می خواست با یک نقشه، موضوعی را در مورد بازیکنانش مورد بررسی قرار دهد. او از تعدادی از آنها خواست که هر روز پنالتی زدن را تمرین کنند؛ از گروه دوم خواست که با همدیگر تمرین کنند؛ و از گروه سوم خواست که روز اول و آخر تمرین کنند و پنالتیس زدن ها و موفق شدن خود را هر روز 40 دقیقه تصور کنند. بعد از دو هفته، گروه اول در زدن پنالتی موفق، 40 درصد پیشرفت نشان دادند؛ گروه دوم، هیچ پیشرفتی نکردند؛ و گروه سوم در 40 درصد پنالتی هایی که می زدند، پیشرفت کردند.

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  جمعه 21 مهر 1391 [17:52 ]
  بازی گلف
 

یک سرباز وقتی در زندان دشمن بود، در رویا و ذهنش هر روز گلف بازی خودش را به تصویر می کشید. وقتی از اسارت آزاد شد؛ او به هنگام بازی گلف با ضربه های بی نقص و عالی که می زد، دیگران را به حیرت انداخت. او از این کار متعجب نبود؛ زیرا در ذهنش این ضربه ها را عالی زده بود و هیچوقت یک راند بد نداشت!

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  دوشنبه 26 فروردین 1392 [18:17 ]
  سگ و مرد
 

مردی می گفت:می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که سگی از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.
همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. `

  امتیاز: 0.00     
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline دبیر گروه روان شناسی 3 ستاره ها ارسال ها: 2479   در :  جمعه 20 اردیبهشت 1392 [11:48 ]
  پیرمرد
 

پیرمردی که بازی پسرهای همسایه برای او مزاحمت ایجاد می کرد؛ پسرها را صدا کرد و به آنها گفت که او ناشنوا است و برای اینکه بتواند از بازی آنها لذت ببرد از آنها خواست که بلند فریاد بزنند. او گفت در برابر این کار به هر یک از آنها بیست و پنج سنت می دهد. بچه ها خوشحال شدند و روز اول پیرمرد به خاطر سرو صدای زیادی که ایجاد کرده بودند، پول تعیین شده را به آنها داد. در روز دوم پیرمرد به آنها گفت که او می تواند فقط بیست سنت به هر یک از آنها بدهد. او هر روز مبلغ را کاهش داد و پسرها واقعا عصبانی شدند و به پیرمرد گفتند که آنها بدون پول سر و صدا نخواهند کرد. سرانجام پیرمرد به این صورت مشکل خود را حل کرد

  امتیاز: 0.00