منو
 کاربر Online
1058 کاربر online
 : ادبی
برای پاسخ دادن به این ارسال باید از صفحه قبلی اقدام کنید.   کاربر offline مجید2002 1 ستاره ها ارسال ها: 20   در :  شنبه 25 شهریور 1385 [09:40 ]
  توسل یافتگان به محضر اقا امام زمان
 

ملاقات با امام زمان علیه‌السلام در کنار کعبه

در کتاب شریف بحارالانوار به نقل از غیبت شیخ از علی بن ابراهیم فدکی چنین نقل می کند که اودی (ره) می گوید:
مشغول طواف خانه کعبه بودم، طواف ششم را تمام و قصد طواف هفتم کرده بودم ناگهان دیدم در طرف راست کعبه عده ای حلقه زده اند و جوان خوش صورت و خوش بو و با هیبتی که در عین حال خود را به مردم نزدیک میکند و سخن می گوید آنجاست، من زیباتر از کلام او و شیرین تر از منطق او در خوش برخوردی ندیدم، جلو رفتم با او سخن بگویم، مردم مرا منع کردند.
از یکی از آنان سوال کردم: این شخص کیست؟ گفت: فرزند رسول ا... صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم است که هر سال یکروز برای خواص دوستان خود ظاهر می شود و با آنها گفتگو می کند و آنان با او گفتگو می کنند. گفتم: ای آقای من ارشاد می خواهم مرا ارشاد کن، خداوند ترا هدایت کند. مقداری سنگریز بمن داد برگشتم. بعضی از همنشینانش بمن گفتند: فرزند رسول ا... صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم چه چیزی بتو داد گفتم: سنگریزه، بعد کف دستم را گشودم دیدم مشتی از طلا است. رفتم دیدم خود را بمن رسانید. فرمود: حجت بر تو ثابت شد و حق برای تو عیان گردید و کوری از تو رفت آیا مرا می شناسی؟
گفتم: به خدا نه. فرمود: من مهدی هستم، من قائم زمانم، منم کسیکه زمین را پر از عدل می کنم همانطور که پر از ظلم شده، روی زمین ا زحجت خالی نمی شود و مردم بیش از حیرت بنی اسرائیل در انقطاع نمی مانند، ایام خروج من ظاهر خواهد شد. اینکه برای تو گفتم در گردن تو امانت است. پس آنرا برای هر کدام از برادران دینی که اهل حق باشد نقل کن. 1
دیدار با امام زمان علیه‌السلام در چادر منی در مجلس روضه حضرت ابوالفضل علیه‌السلام

در سال 1372 هجری شمسی که با عده ای از دوستان به حج تمتع مشرف شده بودیم، در روز یازدهم ذیحجه 1413 هجری قمری مطابق با 11/3/1372 هجری شمسی، مجلس روضه ای در چادر کاروان ما برگزار شد که بسیار با معنویت بود. چند ماه پس از بازگشت از سفر حج یکی از دوستان که راضی نیست نامش در کتاب آورده شود جریانی را که در آن جلسه برایش اتفاق افتاده بود با مقدمه ای برایم چنین نقل نمود:
قبل از مسافرت به مکه در حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا علیه‌السلام از درگاه خداوند طلب نمودم که در این سفر عنایت امام زمان علیه‌السلام شامل حالم گردد. شنیده بودم که عده ای از عاشقان آن حضرت در جریان سفر به مکه خدمت آن بزرگوار رسیده اند، لذا از ابتدای سفر بیاد امام زمان علیه‌السلام بودم.
در مدینه منوره که مدت یک هفته اقامت داشتیم، همواره دنبال حضرت می گشتم در مسجد النبی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، در روضه منوره، کنار منبر، محراب، ماذنه، نزدیک ستون توبه، جایگاه اصحاب صفه، محراب تهجد پیامبر، کنار درب خانه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیه و در بین سیل جمعیت، در قبرستان بقیع، کنار قبور خراب شده چهار امام مظلوم و غریب و در بین زائرین مدینه دنبال کسی می گشتم که نشانیهای او را داشته باشد.
ایام توقف ما در مدینه سپری گشت و ما با چشم گریان و قلب سوزان از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، دخت گرامیش و ائمه بقیع با کوله باری از خاطره جدا شده و خداحافظی نمودیم. در مکه نیز در حین انجام اعمال عمره تمتع، در مطاف، پشت مقام حضرت ابراهیم علیه‌السلام، در زمزم، در سعی صفا و مروه، بیاد حضرت بودم. چند روز بین اعمال عمره تمتع و حج تمتع نیز در جای جای مسجدالحرام خاطره حضرت د رذهنم بود، گاهی اوقات به عاشقان دلسوخته امام زمان علیه‌السلام برخورد می نمودم که به او متوسل شده و در هجران او می سوزند، گاهی نیز باخود زمزمه می کردم:
از جهان دل بتو بستم بخدا مهدی جان طالب وصل تو هستم بخدا مهدی جان
هر کجا یاد تو و ذکر تو و نام تو بود بی تامل بنشستـم به خـدا مهدی جــان
اعمال حج تمتع شروع شد به صحرای عرفات رفتیم، شب عرفه گذشت، روز عرفه در جبل الرحمه، در بین چادرها و در بین دعای عرفه امام حسین علیه‌السلام بیاد آن یوسف گمگشته بودم، غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشاء سرزمینی را که مطمئن بودم حضرت در آنجا بین جمعیت بوده اند بطرف مشعرالحرام پشت سر نهادیم، روز دهم ذیحجه در منی اعمال روز عید قربان را انجام دادیم. هوا در سرزمین منی بسیار گرم و ما در زیر چادرها بسر می بردیم، عصرها بقدری هوا گرم بود که امکان استراحت و خوابیدن نبود.
عصر روز یازدهم همانطور که مردها چند نفر در چادر دور هم جمع شده بودیم و از هر دری سخن می گفتیم و عده ای نیز در حال بیداری دراز کشیده بودند بدون اینکه از قبل برنامه ریزی خاصی شده باشد روحانی کاروان شروع کرد به زمزمه کردن اشعاری در مورد امام زمان علیه‌السلام در نتیجه همگی نشسته و شروع به گوش کردن کردیم ناخودآگاه مجلسی برقرار شد و بعد هم مداح کاروان توسلی به حضرت نمود، حال خوشی در مجلس پیدا شده بود، سپس یکی از برادران اشعاری را خطاب به آن حضرت در رابطه با سفر حج خواند که دو بیت آن چنین بود:
ای حریم کعبه محرم بر طواف کوی تو من به گرد کعبه می گردم بیاد روی تو
گرچه بر محرم بود بوئیدن گلها حرام زنده ام من ای گل زهرا ز فیض بوی تو
و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت می گفت: آقا جان در این سرزمین خیمه ها و چادرها زیادند و ما نمی توانیم همه آنها را یک به یک بگردیم تا خیمه شما را پیدا نمائیم. اما شما میدانید خیمه و چادر کاروان ما کجاست، شما به ما عنایتی بفرمائید، شما بما سر بزنید، همه افراد گریه می کردند و اشک می ریختند، بعد هم یکی از برادارن دیگر توسلی به حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام پیدا نمود و گفت: آقا شما به روضه عمویتان خیلی علاقه دارید و خودتان سفارش به خواندن این روضه کرده اید، همینطور که ایشان روضه می خواند و همگی با حال منقلب اشک می ریختند و منهم گریه می کردم، سرم را بلند کردم دیدم آقایی با لباس سفید عربی و به هیئت عربها در داخل چادر جلو درب روی دو زانو بطور سرپا نشسته اند، روی سر ایشان دستمالی بود که آنهم سفید رنگ بود و طوری قرار گرفته بود که قسمت زیادی از پیشانی ایشان را هم پوشانده بود. من در چادر جایی نشسته بودم که تنها سمت چپ صورت و محاسن ایشان را می دیدم که حالت گندمگون داشت چند ثانیه ای ایشان را نگاه کردم، آقایی بودند تنومند و باوقار که شاید حدود چهل و چند ساله بنظر می رسید. سپس جلو درب چادر را نگاه کردم دیدم دو نفر جوان که سن آنها تقریباً زیر بیست سال بود با لباس سفید بلند عربی درست جلو قسمت ورودی چادر ایستاده اند و حدود یکی دو متر پشت سر آقا بودند.
در آن لحظه چنین تصور نمودم که اینها عربهایی هستند که از جلو چادر ما عبور می کرده اند صدای روضه را شنیده لذا داخل چادر آمده اند تا به روضه گوش دهند. مجدداً سرم را پائین انداخته و اشک می ریختم دقیقاً نمی دانم چقدر طول کشید ولی مطمئن هستم که مدت زیادی نگذشت مجدداً سرم را بلند کردم دیدم از آقا و جوانها خبری نیست ولی در آن زمان چنان تصرفی در ذهنم ایجاد شده بود که تنها درباره آنها چنین فکر می کردم که اینها عرب بوده و برای گوش کردن به روضه به مجلس آمده اند. حتی پس از پایان این مجلس بسیار با معنویت اصلاً در ذهنم خطور نکرد که در این مورد با دیگر اعضا کاروان صحبتی نمایم، روز بعد شنیدم که یکی دو نفر از افراد کاروان راجع یه آقایی که به مجلس آمده بودند صحبت می کردند، از آنها پرسیدم شما چگونگی آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شدید، گفتند: نه ما فقط دیده ایم ایشان جلو درب چادر نشسته اند.
ان وقت به خود آمدم و کمی در مورد جریانی که اتفاق افتاده بود فکر کردم و به تصور خودم در مورد این واقعه تامل نمودم. بخود گفتم اگر اینها عرب بودند چگونه به روضه ای که به زبان فارسی خوانده میشد گوش می دادند؟! چرا در زمانیکه همگی در عزای حضرت ابوالفضل علیه‌السلام گریه می کردند ایشان تشریف‌ آورده بودند؟! صدای روضه آنقدر بلند نبود که به بیرون چادر برود تا کسی با شنیدن صدای روضه داخل شود!! چطور کسی دقیقاً متوجه چگونگی آمدن و رفتن آنها نشده بود!! چطور در اثر تصرفی که در ذهن من ایجاد شده بود به این تصورم که اینها عرب هستند و به روضه فارسی گوش می دهند شک نکرده ام!!
همه این سئوالاتی که اکنون در ذهنم ایجاد شده بود مرا امیدوار ساخت که ایشان خود حضرت یعنی امام زمان علیه‌السلام بوده اند و تاسف خوردم که چرا در همان لحظه حضرت را نشناختم.
عالم جلیل القدر شیخ علی رشتی که از علمای با تقوی و زاهد و شاگرد مرحوم شیخ انصاری (رحمه ا...) بود نقل فرمود: یک بار برای زیارت حضرت ابی عبدا... الحسین علیه‌السلام از نجف به کربلا مشرف شدم. در مراجعت می خواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در کشتی کوچکی که بین کربلا و « طویریج » رفت و آمد می کرد نشستم. مسافران کشتی همه اهل حله بودند و می خواستند تا طویریج بیایند و از آن جا که راه حله و نجف از هم جدا می شود به شهرستان بروند.
آن جماعت مشغول لهو و لعب و مزاح بودند جز یک نفر که همراهشان بود، او نه می خندید و نه مزاح می کرد و در این کارها خود را داخل نمی نمود و آثار وقار و بزرگواری از او ظاهر بود. رفقایش به مذهب او ایراد می گرفتند و عیبجویی می کردند، در عین حال در خورد و خوراک با هم شریک بودند.
من خیلی تعجب کردم ولی موقعیتی نبود که از او در این باره سوال کنم، تا به جایی رسیدیم که به دلیل کمی آب رودخانه، ما را از کشتی بیرون کردند که کشتی به گل ننشیند. ما هم کنار نهر راه می رفتیم. اتفاقاً در بین راه نزدیک آن شخص بودم، لذا از او پرسیدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت کنار می کشی و آنها به مذهب تو ایراد می گیرند؟
گفت: اینها خویشان و بستگان من هستند که همگی از اهل سنتند و پدرم نیز سنی بود ولی مادرم مومنه و شیعه است. من هم قبلاً مثل آنها سنی بودم اما به برکت حضرت صاحب الزمان علیه‌السلام شیعه شدم.
گفتم: چطور شد که شیعه شدی؟
گفت: اسم من « یاقوت » و شغلم فروختن روغن در کنار « پل حله » است. چند سال قبل یک بار برای خرید روغن از بایده نشینان عرب، به اطراف و نواحی حله رفتم. چند منزلی که دور شدم با عده ای از آنها برخورد کردم و آنچه روغن می خواستم خریدم و به همراه جمعی از اهل حله برگشتم. در یکی از منازل که فرود آمدیم خوابیدم، وقتی بیدار شدم هیچ کس از آنها را ندیدم و همه رفته بودند.
راه ما در صحرای بی آب و علفی بود که درندگان زیادی داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هیچ آبادی و دهی نبود. برخاستم و روغنها را بار کردم و به دنبال قافله به راه افتادم، اما مقداری که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زیادی از درندگان و دزدان و عطش به من دست داد. لذا همان به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و انها را نزد خداوند شفیع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هیچ فرجی حاصل نشد.
ناگهان با خود گفتم: من از مادرم شنیدم که می گفت، ما امام زنده ای داریم که کنیه اش « ابا صالح » است و گمشدگان را به راه می رساند و به فریاد درماندگان می رسد و ضعیفان را یاری می کند.
با خدا عهد کردم که من به او استغاثه می کنم، اگر مرا نجات داد به دین مادرم در می آیم. و همان جا او را صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم.
ناگاه کسی را دیدم که با من راه می رود و بر سرش عمامه سبزی است. او مسیر را به من نشان داد و دستور داد: « به دین مادرم در آیم. » و جملات دیگری هم فرمود. بعد هم اضافه کرد: « به زودی به روستایی که اهل ان همه شیعه اند می رسی »
گفتم: یا سیدی تا آن قریه با من نمی آیید؟
فرمودند: « نه، زیرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کردند و باید همه انها را نجات دهم. » و از نظرم غائب گردید.
من هم راه افتادم و هنوز خیلی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم، در حالی که فاصله تا آن جا خیلی زیاد بود و حتی رفقایم روز بعد به من رسیدند.
وقتی به حله برگشتم به حضور آقا سیدمهدی قزوینی (رحمه ا...) رسیدم و قضیه را برای ایشان نقل کردم و مسائل دینم را از او آموختم.
بعد هم پرسیدم: آیا راهی هست که بشود بار دیگر آن حضرت را ملاقات کنم؟
ایشان فرمود: چهل شب جمعه به زیارت حضرت ابی عبدا... الحسین علیه‌السلام برو.
تصمیم گرفتم این کار را بکنم و مشغول انجام دادن آن شدم. هر هفته ای شبهای جمعه از حله برای زیارت امام حسین علیه‌السلام به کربلا می رفتم تا این که فقط یک شب باقی ماند.
روز پنج شنبه ای بود که از حله به کربلا رفتم، وقتی به دروازه شهر رسیدم دیدم سربازها و نیروهای دولتی با کمال سختی از کسانی که می خواهند وارد شهر شوند در خواست مجوز عبور می کنند و من نه مجوز داشتم نه قیمت آن را متحیر مانده بودم. مردم هم دم دروازه ایستاده بودند و همدیگر را فشار می دادند تا شاید راهی باز شود.
من از شلوغی استفاده کردم و خواستم خودم را از لابه لای آنها رد کنم، اما نشد.
در این حال صاحب خودم حضرت صاحب الامر علیه‌السلام را داخل شهر و پشت دروازه دیدم که در لباس طلاب عجم بودند و عمامه سفیدی بر سر داشتند. تا آن جناب را دیدم به ایشان استغاثه کردم.
همان لحظه مولا بیرون آمدند و دست مرا گرفتند و داخل دروازه کردند و هیچ کس مرا ندید. وقتی داخل شدم دیگر آن مولای عزیز را ندیدم.

lol کاری از مجید قندی زاده بمناسبت اعیاد شعبانیه
ideaexclaim

  امتیاز: 0.00