به شما عشق چون علامت داد، در پی او به روید!
راه هایش هرچند سخت و پُر شیب بُوَد.
بال هایش آن گاه ــ که به بَر گیرَدِ تان، خود به دان بسپارید
گرچه شمشیرِ نهانِ درمیان ِپرهاش ـ به تواند به شما زخم زند.
با شما چون که سخن گوید عشق، باور آرید به او!
گر چه آوایش از هم گُـُسلَدَ ـ رشته ی رؤیا ها،
هم چنان باد شمال ــ که گلستان هاتان ـ زیر و رو می سازد.
زان که باید به کِشَدتان به صلیب، به همان گونه که تاج ــ
نی تهد بر سرِتان.
به هَرَس کردنتان نیز عنایت دارد، به همان سا ن که به بالیدنتان.
به همان گونه که هم پایِ شما، می کشد بالا خود را،
تا نوازش به دهد ـ شاخه هائی تان را
که بسی نرم و سبک، برِ خورشید به لرز آمده اند،
ریشه هاتان را نیز، باز خواهد کاوید و تکان خواهد داد ـ
تکیه شان را به زمین.
هم چنان خرمنِ گندم باشید! عشق در ساحت خویش
گردتان می آرد.
او شما را کوبد، تا که عریان گردید.
و زغربال گذرتان بدهد، تا که از پوسته آزاد گردید.
نیز می سایدتان، تا به سر حد سپیدی به رسید.
چون خمیری نرم، می مالَدِتان، بهر دست آموزی.
آتش قدسی خود را آن گاه، بر شما عرضه کند
تا که نانی متبرّک، درخور جشن خداوند ـ شَوید.
بر شما این همه را عشق روا خواهد داشت،
تا توانید شناسا گردید ـرازهای دل خود را شاید،
و به دین معرفت آگاه شوید ـ پاری از قلب حیات.
در هراسانیِ تان اما باز، گر نجوئید به جز لذت و آرامش و عشق
بهتر آنست که پنهان سازید » لخت و عریانی خویش
و گذارید برون ـ پای از خرمن کوبیش.
تا در آئید به دنیای دگر، فارغ از از قید فصول
به همان جا که در خنده زنید، لیک نِی با همه ی خندیدن ها
و در آن گریه کنید، لیک نی با همه ی اشک درون.
عشق هرگز ندهد چیزی را، مگر از خویشتن اش
و نه گیرد چیزی، مگر از خویشتن اش.
عشق هرگز نه تصاحب جوید؛
نه تواند که تصاحب گردد؛
عشق زیرا کافی است ـ از برای خود عشق.
عشق چون می ورزید، هان مبادا! که بگوئید « خدا در دل من جا دارد»
بهتر آن است به گوئید« من اندر دل او دارم جای».
و مدارید گمان! که توانید هدایت کردن ــ جنبش جاری عشق
زان که خود عشق،سزاوار اگر یابَدِتان، رهبری خواهد کرد ـ
جاری جان شما.
عشق را جمله تمنا این است ـ که تحقق یابد.
و شما نیز اگر ـ عاشقی می دانید، و تمنّا هائی ـ باید اندر دلتان،
پس چنین باد تمناهاتان!
ذوب گردیدن و بودن چو یکی جویباری، که سراید به شبان گاه،
نوای دل ِ خویش.
رنج افزونیِ ِگرمی و محبت را نیز، آشنا گردیدن.
بهر ِ ادراک خود از معنیِ عشق، زخم بسیار پذیرا گشتن
و به خون آغشتن
از سر رغبت با شادی و شور.
دمدمه های سحر، با دلی بال کشان، درّ بیداری را کوبیدن؛
بهر روز دگری در خور عشق، هم چنان شُکر گزاری کردن.
نیمه ی روز بیارامیدن و فرو رفتن در جذبه ی عشق.
بازگشتن به شبانگاه به منزلگه خویش، با سپاس بسیار.
و پس آن گه خفتن، با نیایش در دل، از برای جانان
و یکی نغمه ی تحسین بر لب.
شما باید یک عنوان و متن وارد کنید!