در حالی که هجرت
امام حسین علیه السلام از
مکه به سوی
عراق قطعی شده بود،
عبدالله بن عباس نزد امام آمد و او را قسم داد که در مکه بماند و گفت:« شما نزد کسانی میروید که پدرتان را کشته و برادرتان را مجروح کردهاند. مسلماً با شما نیز چنین خواهند کرد.»
امام علیه السلام فرمود:« اینها نامههای اهالی
کوفه است که برای من فرستادهاند و این نامهی
مسلم بن عقیل است مبنی بر این که مردم کوفه با من
بیعت کردهاند.»
ابن عباس گفت:« اگر تصمیم شما قطعی است، دست کم
اهل بیت و فرزندان خود را به همراه نبرید که میترسم کوفیان شما را به قتل برسانند و آنان نظارهگر این صحنه فجیع باشند.»
ولی امام نپذیرفت.
ابن عباس گفت:« سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، اگر میدانستم با گرفتن موهای سر شما - که باعث توجه و جمع شدن مردم میشود - از نظر خود بر میگشتید، چنین گستاخی را نسبت به شما روا میداشتم.»
و هنگامی که باز مخالفت امام را با پیشنهاد خود دید، از روی ناامیدی گفت:« چشم
ابن زبیر را روشن کردید که خود به پای خود از مکه بیرون میروید و حجاز را جولانگاه او قرار میدهید؛ چرا که ابن زبیر کسی است که با وجود شما کسی به او اعتنایی نمیکند.»
وقتی ابن عباس دید امام مصمم است به عراق سفر کند و به هیچ وجه منصرف نمیشود، سر به زیر افکند و گریه کرد؛ سپس با امام وداع کرد و برگشت.
منابع:
- قصه کربلا، ص 154.
- منتهی الامال، ج 1، ص 602.
- طبقات ابن سعد، ترجمه امام حسین علیه السلام، ص 61.
- تجارب الامم، ج 2، ص 56.
- منتهی الامال، ج 1، ص 602.
مراجعه شود به: