محمد بن مسلم میگوید: شبی بالای بام خوابیده بودم که در خانه را زدند. گفتم:« کیستی؟»
از بالای بام نگاه کردم، دیدم زنی است. مرا که دید، گفت:« تازه عروسی مریض شد و از دنیا رفت. اکنون بچهاش داخل شکمش زنده است. چه کنیم؟»
به او گفتم:« چنین مسألهای را از
امام باقر علیه السلام پرسیدند. او فرمود «شکم مرده بشکافید و بچه از داخل آن بیرون بیاورید.» تو هم این کار را بکن. ولی کسی مرا نمی شناسد؛ چه کسی مرا به تو معرفی کرده؟»
گفت:« من نزد
ابوحنیفه رفتم. گفت پاسخی برای این مسأله ندارم ولی پیش محمد بن مسلم ثقفی برو؛ پاسخت را خواهد داد. هر چه گفت بیا به من نیز بگو.»
زن رفت و من فردا صبح به مسجد رفتم. دیدم ابو حنیفه دارد به اصحابش حکم همان مسأله دیشب آن زن را میگوید. سرفهای تصنعی کردم که به ابو حنیفه بفهمانم من آنجا هستم. ابو حنیفه همین که متوجه شد، گفت:« بار خدایا ما را ببخش! ما را رها کن که زندگیمان را بکنیم.» (یعنی آبروی مرا جلوی شاگردان و پیروانم مبر.)