تاریخچه ی:
منصور و شکست دوباره نقشه قتل امام صادق علیه السلام
تفاوت با نگارش: 1
| + | ((محمد بن عبیدالله اسکندری)) می گوید: |
| + | من یکی از دوستان صمیمی ((منصور دوانیقی)) بودم و او اسرارش را با من در میان میگذاشت. روزی نزد او رفتم. دیدم محزون است. به او گفتم:«ای امیرالمؤمنین، در چه فکری؟» |
| + | به من گفت:« ای محمد، از فرزندان فاطمه حدود صد نفر هلاک شدهاند، ولی مولا و امام آنها هنوز زنده است.» |
| + | به منصور گفتم:«منظورت کیست؟» |
| + | گفت:«((حضرت امام جعفر صادق علیه السلام|جعفر بن محمد الصادق)). » |
| + | گفتم:«او مردی است که فقط مشغول عبادت است و کاری به کار سلطنت و حکومت تو ندارد.» |
| + | منصور گفت:«ای محمد، من میدانم که تو به امامت او معتقد هستی ولی بدان که مهربانی و خیرخواهی، در حکومت، جایی ندارد. من با خودم عهد کرده ام که همین امشب کار جعفر بن محمد را یکسره کنم. » |
| + | پس از آن جلّادی طلبید و به او گفت:«جعفر بن محمد را احضار میکنم و با او سرگرم صحبت می شوم، و رمز میان من و تو این باشد که هر وقت کلاهم را از سرم برداشتم، گردن او را بزنی.» |
- | م ن دا اکندی )) ی گوید: « من یکی ا ندیکان و دوتان صمیی ((نور دیی|نصور ))بودم ا اسار ر با من در میان گات، روزی نزد من فتم دیدم مون است و اهار تس می کند و به او گفتم: « ای امیراممنین، داه چ چیزی فکر می کنی» |
+ | ز ین نقه، دستور داد اا را در صر حار کنند. من یدم که بهای امام هنگام ورود به قصر منصور تکان مخورد، ولی نفهمید ه میخواند. در این هنگام قر منور همانند کشتی ای که اسیر امواج دریا شو به لرزه افتاد. منصور هم با سر و پای برنه در حالی ک دنانهایش به هم میخورد، بد ب شدت مزرید رنگ صورتش پریده بود، ب استبال امام آمد. دس امام ر گرف و بر تخت مخصوص خود نشاند و همانند بندهای در برابر مولایش مقابل او زانو زد. آگه به امم گفت:« پسر رسول خدا، چه چیزی باعث شد که این ساعت نزد من هاید؟» مام فرمود:«تو خودت فرمن داده بودی.» منور فت:«من شم ا نخواسته بودم. پیک اتباه کرده است.» پس ب امام گفت:«اگر خواستهای دارید، به من ویید.» />امام فرمود:« از تو میخواهم از این پس مرا بدون جهت فرا نخوانی.» منصور گفت:«چشم. حتماً این کار را میکنم.» پس از رفتن اام منصور برای من عرف کرد که:«وقی واتم نقشه ام را در مورد او اجرا ، ناها دیدم مار بسیار بزرگی دورتادور قصرم را احاطه کرده و با زبان عربی فصیح میگوید که:«ای منصور، خداوند متعال مرا به سوی تو فرستاده و به من فرمان داده است که اگر قصد سویی علیه امام صادق علیه السلام داشته باشی، تو و تمام اهل منزلت را فرو ببلعم.» با دین این صحنه، عقل از سرم پرید، بدنم لرزید و دندانهایم به هم خورد.» |
- | به من گفت: « ای محمد، ازفرزندان فاطمه حدود صد نفر هلاک شده اند، ولی سید و امام آنها هنوز زنده است. »
به منصور گفتم: «منظورت کیست؟»
گفت: «جعفر بن محمد الصادق. »
گفتم: «ای امیرالمؤمنین،او مدی است که مشغول عبادت است و اشتغالش به خدا،او را از سلطنت و حومت مصرف کرده ست. »
منصور فت: «ای محمد، من می دانم که تو به امامت او معق هستی لی بدان که در کومت هیچ گاه مهربانی و خیر نیست و من ا خود عد کرده ا که همین شب کار جعفر بن محمد را یکسره کنم. »
پس ا آن جلّادی طلبید و ه او ف: «هرگاه جعفر بن محمد را احضار کردم و با او سرگرم صحبت شدم، رمز میان من و تو این اد که هر وقت کلاهم را از سرم برداشتم، گردن و را بزنی. »
س از این نقشه،حضرت را اضر کد؛ من دیدم که لبهای حضرت تکان میخورد، ولی نفهمیدم چه چیی می خواند، در ای هنگم قصر منصور همانند کشتی ا که سیر امواج دا شده باش به تزلزل افتاد.
منصور هم ب سر و پی برنه ر حالی که دندانهایش به هم می خود و بدنش به شد م لرید و رن صورتش سرخ و زرد میشد ب استقبال حضرت آمد، بازوی حضرت را گرفت و بر خت مخصوص خود نشان و همانند بنده در برابر مولا مقابل حضرت زانو زد آنگاه به حضرت گفت: « ای پ رسول خدا، چ یزی باعث شد که ن ساعت آمده اید؟»
حضرت فرمود: « ای امیرالمؤمنین، برای فرمانبرداری از خدا و رسول الله و تو به انا آمده ام.»
منصور گفت: « من شما را نخواسته بودم، پیک اشتباه کرده است. »
سپس به حضرت گفت: « خواته خود را بیید. »
حضرت فرمود: « از تو میخواهم که هر گاه با من کای نداتی مرا بدون جهت فرا نخوانی.»
منصور گف: « حتاً ین کار را می کنم.»
پس از ای که حضرت تشریف ردند، نیمه شب منصور از خواب برخاست و برای من تعریف کرد که وقی خواستم نقشه ا را در مود حضرت اجرا کنم مر بسیار بزری که همه قصم را گرفته بود و با زبان عربی فصیح سخ می گفت، در برابر حاضر شد گت: « ی نصور، خداوند معال مرا به وی و فرستاده است و به من فمان داده که اگر قصد سیی عیه اا صاد علیه الام داشته باشی، تو و ا اهل منزلت را یک لقمه کنم. »
منور می گوید: « با دید ای حنه، عقل از سرم پرید بدنم لرید دنانهایم به هم خورد. »
حمد بن عبیدالله ی گوی: « ه منصور گف: «ای امیر المؤمنینآنچه دیدی تعجب دارد، زد اما ادق علیه اسم اسماء دعاایی هت که اگر حضرت آنها را بر شب تیره بخاند، وشن می شود و اگر بر روز روشن بخواند، تاریک می شود و اگر بر امواج دریاها بخواند،آرام می شوند. » <BR>محمد بن عبیدالله می گوید: « پس از چند روز با اجزه منور به دیدار حضرت رفتم و او را به پدرش ((ضرت ممد مصطفی صلی الله علیه و آله|حضرت محمد صّی الله علیه و له و سلّم ))قم داد ک عایی ا که هنگام وود به قر نصور خواند،به من بیاموزد و ن حضرت نیز آن را به من عیم فرمود.» |
+ | من به منصور گفتم:«ای امیر المؤمنین، نچه دیدی تعی دار. امام اد عیه اام اسما و داهایی اد که اگر نا را ر ب تیره خواند، رن میود، ار ب رو رن بخوند، اری مشد و اگر بر موا دراها واند، آرام میوند.» پس ا د روز با ااه منصور یدار اما رفم و او را به ق در ((حضرت ممد مصفی صی ا لی و له|رت ممد صی ا علیه له و م )) قم داد ک عای ر ک هنام ورد به منصور انه بد، ب م یا. اما ی آن را به ن موخت. <br />مراجه ود به: />*((مم صاد علیه لسلم ا ا ق به دت منر)) |