بکار قمی، یکی از یاران حضرت گوید: چهل بار به حج مشرف شدم. در سفر آخر بود که خرجی من تمام شد آنقدر در
مکه ماندم تا حجّاج برگشتند. سپس برای زیارت
رسول الله صلی الله علیه و آله و ملاقات با موسی بن جعفر علیه السلام عازم
مدینه شدم تا شاید در آنجا مقداری مال تهیه نموده به
کوفه باز گردم.
پس از زیارت رسول خدا در کنار مصلی در میان کارگران منتظر کار ایستادم تا شاید خداوند فرجی کند. لحظاتی بعد مردی آمد و تعدادی از کارگران را انتخاب کرد و براه افتاد؛ من نیز به دنبالش رفتم و در بین راه گفتم:من انسان غریبی هستم. اگر مایل هستی مرا هم برای کارگری ببر.
گفت: اهل کوفه ای؟گفتم:آری به ساختمان جدیدی که در دست بنا بود رسیدیم و مشغول کار شدم. هفته ای یک روز تعطیلی داشتیم. اواسط کار دیدم عمله ها خوب کار نمی کنند.
به پیشنهاد خودم سرعمله شدم. هم نظارت می کردم و هم کار. روزی بالای نردبان بودم که چشمم به جمال امام موسی بن جعفر علیه السلام افتاد.
تازه فهمیدم در دستگاه حضرت کار می کرده ام. حضرت نگاهی به من کرد و فرمود:بکار برای دیدن ما آمدی، بیا پایین.
سریع پایین آمدم و با حضرت در گوشه ای خلوت کردم.
امام فرمود: اینجا چه می کنی؟ قصه را گفتم. فرمود:کار برای امروزت بس است. فردا که روز مزدگیری بود، به خدمت حضرت رسیدیم. وکیل امام یکی یکی صدا می زد و مزد کارشان را می داد. هر لحظه که می خواستم مزدم را بگیرم ،اشاره می کرد صبر کن. سرانجام آخرین نفری بودم که خدمت رسیدم. حضرت 15 دینار به من دادند و فرمودند:این نفقة تو تا کوفه خواهد بود، فردا حرکت کن.
پس از اندکی، فرستاده حضرت گفت:امام فرمودند فردا پیش از حرکت بار دیگر نزد ما بیا، فردا وقتی به دیدار حضرت رفتم، فرمودند:این نامه را در کوفه به
علی بن ابی حمزه بده و هم اکنون حرکت کن و تا منزل فید (منزلی است در میانه راه مکه و کوفه) برو. کاروانی در آنجا خواهی دید که به سمت کوفه می رود، با آنها همراه شو. به دستور حضرت حرکت کردم و در فید با کاروان همراه شدم.
سرانجام به کوفه رسیدیم. نزدیک غروب بود و پیش خود گفتم نامه حضرت را فردا به علی بن ابی حمزه می دهم. به منزل آمدم که به من گفتند در نبودن من مغازه ام مورد دستبرد دزد ها واقع شده است. پس از نماز صبح متفکّرانه نشسته بودم که علی بن ابی حمزه به دیدارم آمد و گفت: نامه مولایم را بده. وقتی نامه را گرفت بوسید و گریست. گفتم: چرا گریه می کنی؟گفت:از شوق حضرت سپس نامه را گشود و خواند و به من گفت:به مغازه ات دستبرد زده اند و حضرت در نامه نوشته چهل دینار به تو بدهم.وقتی اموال مسروقه را حساب کردم چهل دینار بود.
منابع:
بحار الانوار، ج 48، ص 82 از خرائج.
مراجعه شود به:
معجزات امام موسی کاظم علیه السلام
تربیت انسانها در میدان علم و عمل