تاریخچه ی:
امام هادی علیه السلام و نجات فرزند یکی از یاران
تفاوت با نگارش: 1
- | مردی در حالی که هراسان و لرزان ب خدمت ((حضرت امام هادی علیه السلام|امام هادی علیه السلام)) رید و اظار داشت: پسرم را به جرم دوستی شما دستگیر کرده اند و امشب او را از فلان منقه تع پرتاپ می کنند و همانجا به خاک می سپارند. رت هادی علیه السلام به او فرمود: حالا چه می خواهی؟ آن شخص گفت: آن چه پدر و مادر در این شرایط می خواهند. > >رت فرمود: نگران او مباش فردا پسرت می ید. > >صبح گاهان پسر آن شخص مد پدرش به او گفت: پسرم داستات چی؟ > >او گفت: هنگامیکه ایم ق ف کدند و تهایم ر تند ده نف نان پاک و پاکیزه و معطر آمدند و پرسیدند چرا می گریی؟ من هم گرفتاری ام را توضیح دادم، آنها فرمودند: اگر همان کسی که تو را دستگیر کرده است خودش به سرنوشتی که در انتظار توست گرفتار شود، آیا متعهد می شوی که به تنهایی ملازم تربت ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|پیامبر خدا صلی الله علیه و آله)) بشوی، گفتم: آری. |
+ | مردی هراسان و لرزان د ((حضرت امام هادی علیه السلام|امام هادی علیه السلام)) رف و رمود:«پسرم را به جرم دوستی شما دستگیر کرده اند و امشب او را از بلندی ه یی پرت میکنند و همان جا به خاک می سپارند.» مم هادی علیه السلام به او فرمود:«حالا چه می خواهی؟» />گفت:«آن چه پدر و مادر در این شرایط میخواهند.» مم فرمود:«نگران او مباش. فردا پسرت سالم واهد ماند.» صبحگاهان پسر آن شخص الم ازت. پدرش به او گفت:«پسرم چ ؟» او گفت:«هنگامی که ت هایم ند و ایم قبر فر کند، ده پاک و معطر آمدند و پرسیدند چرا میگریی. من هم گرفتاریام را توضیح دادم. آنها فرمودند: اگر همان کسی که تو را دستگیر کرده است خودش به سرنوشتی که در انتظار توست گرفتار شود، آیا متعهد می شوی که به تنهایی ملازم تربت ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|پیامبر خدا صلی الله علیه و آله)) بشوی» گفتم:«آر.» آنها نگهبانی را که مأمور اجرای حکم من بود گرفتند و از بلندی پرتاب کردند ولی هیچ کس فریاد و جزعش را نشنید و کسی هم مرا ندید. اکنون آنانی که مرا نجات داده اند و نزد تو آورده اند، در انتظار بازگشت من هستند.» جوان با پدرش وداع کرد و رفت. پدرش نزد امام هادی علیه السلام آمد و ماجرا را تعریف کرد. این خبر به زودی همه جا پخش شد و مردم برای یکدیگر نقل میکردند. امام هادی علیه السلام نیز تبسم میکرد و میفرمود:«آنان آنچه را که ما می دانیم، نمی دانند.» |
- | پس از آن، آنان نگهبانی که مامور اجرای حکم من بود، را گرفتند و از بلندی کوه پرتاب کردند ولی هیچ کس فریاد و جزعش را نشنید و کسی هم مرا ندید، اکنون آنانی که مرا نجات داده اند و به نزد تو آورده اند در انتظار باز گشت من هستند، این شخص با پدرش وداع کرد و خارج شد و پدر این شخص نزد امام هادی علیه السلام آمد و ماجرا را تعریف کرد.
پس از این حادثه همه جا این خبر پخش شده بود و مردم برای یک دیگر نقل می کردند، امام هادی علیه السلام تبسم می کرد و می فرمود: آنان آنچه را که ما می دانیم، نمی دانند.
منابع: بحار الانوار، ج 4، ص 416. |
+ | منابع: بحارالانوار، ج 4، ص 416. |
| مراجعه شود به: | | مراجعه شود به: |
- | ((علیم و ربیت یاا)) |
+ | ((مام هادی علیه السلام و فارش به شکرگزاری نعمت ها)) ((معجزات امام هادی علیه اللا)) |