تاریخچه ی:
اطلاع عمر و ابوبکر از تدفین حضرت فاطمه سلام الله علیها
تفاوت با نگارش: 3
| V{maketoc} | | V{maketoc} |
| + | ((حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام|امیرالمؤمنین علی علیه السلام)) با یک دنیا غم و اندوه از ((حضرت فاطمه زهرا علیهاسلام|فاطمه علیهاسلام)) دل برید و او را به خاک سپرد. آن شب، صبح شد و ((ابوبکر|ابوبکر)) و بسیاری از مسلمانان آمدند تا بر جنازه تنها دختر پیامبرشان نماز بگزارند. |
| + | ((مقداد|مقداد)) پیش آمد و اعلام کرد که بدن فاطمه زهرا دیشب به خاک سپرده شده است. ((عمر بن خطاب|عمر)) رو کرد به ابوبکر و گفت:« من نگفتم اینها ما را خبر نمیکنند!» |
| + | ((عباس بن عبدالمطلب|عباس)) گفت:« فاطمه خودش وصیت کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید.» |
- | !مقده />((ر امیامنی عی ی ام|میالمنین عیه ام )) ب دیای رت از فاطمه علیهاسلام د برید فاطمه ا به خنه قب سرد. آ ب ب د و ((اکر|بکر ))و بیاری از ممانان مدن ا بر ناز یانه تر پیامبرشا نماز گزارند. |
+ | عم ت:« به ا قسم قبر فطمه را میکام و ر ا نماز میگزار.» و همراه ابوبکر و عد زیادی ((بقیع|بیع))، قبرستا ((مینه، مدین الی، یثرب|مدینه))، رفت. همین که وارد بقیع شدد دیدند چهل قبر تاز ر بی موجود است و معلوم نبو کدایک ا نه قبر فاطمه است. ( و چه بسا هیچ کدام از آنها قبر فاطمه علیهاسلام بود بکه فاطمه انه خوش مدفون شده بو.) رد دا به گیه بلن کدند و یکدیگر را رز کرن ک پیغمبر، تنها یک دختر از خود بقی گذاشت که در تشییع و تدفین و نماز هم یک فرزندش هم حاضر نشدیم و اکنون تی نمیدانیم قر و کجاست! ابوبکر و مر گفتند:« چند نفر از زان مسلمان را خبر کنی بیایند و قبرها بشکافند تا جسد فاطمه را پیدا کنیم و بر ا نماز بگزاریم.» این خبر به امیرالمؤمنین علی علیه السلام رسید. |
- | !ام م ه نبش قبر فاطمه () ((مقا|ماد ))ی م لم کر که دب دن هرا ب اک پرده شد ات. ((عم بن طاب|مر )) کد به بک و : م نگفتم یها بااره را ب نمینند یی کاان ا کردد! ((عبا ن بدالملب|ا ))گفت فاه ود صیت کرده ب که ا نر بر او نماز نخوانید. |
+ | !ویری امم لی لیه السلام از نبش قبر فاطمه هرا امیالممین ا عصبای م حالی که چمان مبارکش مثل آتش سر شده و هی گدنش ده بد و قای ردی را که در واقع نااحتی میپوید به تن اشت، دست ب دستهی شمشیرش د ود و به بقیع میشتافت. کی دوی ه مرد گفت:« آی مردم! لی عیه السلام به طرف بقیع میآید! اگر ب این قرها دست بزی، یک نفر از ما بقی نمیذارد.» لی لیه اللم با عصبانیتی مام وارد بیع شد. عمر که با دهای ز یارانش یستاده بود، تا چشم به و فتا، گفت:« ای ی چه د چ کردی؟ به خدا قسم قبر را میشکافیم تا جنازه را ا یدا کنی و بر او نماز بخوانیم.» |
- | مر گفت به خدا م بر فطم ا میشکام و ماز میگم. مر و اوکر با ده یادی آمند ه ((قی|بی ))، برستن ش ((مینه مدین ابی یب|مدینه ))- مین که و بقی ن یند هل وت قر تاه و ید د بی مو ا و نانسند کدامیک از آنا بر مه ا چ سا هی کا ز نها قبر طمه علیهاسلام نو که اه ر خاه خود مفون شده بو مر دا ب گیه و لن کدن و یکدیگر لات و رز ی کدن که پیغمبر م تنه ک دتر از بای ذات آن را ه یع تدین نمزش حار نشدی قبر او را م نمیدانیم ک!! |
+ | میراممین فم:« من ک خدم گم ا رس این ود که مادا مدم ز ین رت شن؛ ام هگز نمیگار ب فمه را بشکای. به قم و ی یی یران کوچکین اقدمی کی زمی ا ونان سیاب میکن شیم را غاف نمی مگ ایکه ا ا بگیر.» مر که خوب علی علیه السلام ا خو میاخت ا شجاعت یرت ا باخبر بود اکت شد. ابوکر و مد گف:« ای لن تو را ه ق رسل اله و دیی که بر رش است، دت از بردار؛ ا ای را که ت و نری یکنی.» />امیالممنی، عر را رها کرد مردم مفق ند. |
- | ابوبکر و عمر گفتند چند نفر زن از زنان مسلمان خب کنید که بییند و قبرها را بشکاند تا جسد فاطمه را پیدا کنیم و بر او نماز بگزاریم. ن بر فوا به امرالمؤمنین لیه السلام رسید که یا علی بشتاب که میخواهند قبر فاطمه را پیدا کنند. |
+ | !مناب: />*باراانوار، 43، 171 و 199. |
- | !مانع شدن امیرالمؤمنین از نبش قبر آنحضرت امیرالمؤمنین با عصبانیت تمام در حالی که چشمان مبارکش مثل آتش سرخ شده و رگهای گردنش پرخون شده بود و قبای زردی که در مواقع ناراحتی میپوشید به تن داشت، دست به قبضه شمشیر زد و به طرف بقیع روانه شد.
کسی دوید و به مردم گفت آی مردم، کاری نکنید که علی علیه السلام به طرف بقیع میآید و میگوید اگر یک سنگ از روی این قبرها برداشته شود، یک نفر از شما باقی نمیگذارد. امیرالمؤمنین با عصبانیتی تمام همانند شیر غرش میکرد و وارد بقیع شد. عمر با عدهای از یارانش ایستاده بودند. تا چشمش به امیرالمومنین افتاد با کمال جسارت گفت: ای علی چه شد؟ چه کردی؟ به خدا قسم قبرها را میشکافیم تا جنازه زهرا را پیدا کنیم و بر او نماز بخوانیم.
امیرالمؤمنین دست بردند و پیراهن او را گرفتند و مانند شیری که به روباهی حمله کند، به یک ضربه او را به زمین کوبیدند و فرمودند: ای پسر زن سیاه چهره؛ اما من که از حق خودم گذشتم، از ترس این بود که مبادا مردم از دین خود مرتد شوند و دست از دین خدا بردارند؛ اما قبر فاطمه را هرگز نمی گذارم بشکافی؛ به خدا قسم اگر تو یا یکی از یارانت کوچکترین اقدامی بر این عمل کنید زمین را از خونتان سیراب میکنم و شمشیرم را در غلاف نمیکنم مگر اینکه جانت را بگیرم.
عمر که خوب می دانست علی علیه السلام کیست و چه شجاعت و چه غیرتی دارد کوتاه آمد و ساکت شد. ابوبکر جلو آمد و گفت ای ابوالحسن تو را به حق ((حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله|رسول الله )) و به حق خدای فوق عرش، دست از عمر بردار؛ ما کاری که تو مکروه بداری، انجام نمیدهیم. امیرالمؤمنین عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند.
منابع: بحار الانوار، ج 43، ص 171 و 199.
مراجعه شود به: ((شهادت فاطمه علیهاسلام)) |
+ | !مراجعه شود به: *((شهادت فاطمه علیهاسلام)) |