منو
 کاربر Online
971 کاربر online

نقد نظریه نسبی بودن فرهنگ انسانی

تازه کردن چاپ
دانشنامه
(cached)

طرح نظریه


برخی برعکس ، مدعی هستند که اسلام به هیچ وجه طرفدار یگانگی و یگانه‏ شدن فرهنگ انسانی و جامعه‏های انسانی نیست ، طرفدار تعدد و تنوع فرهنگها و جامعه‏هاست و آنها را در همان تنوع و تعددشان به رسمیت می‏شناسد و تثبیت می‏کند .

می‏گویند : شخصیت و هویت و " خود " یک ملت عبارت‏ است از فرهنگ آن ملت که روح جمعی آن ملت است و این روح جمعی را تاریخ خاص آن ملت که ویژه خود اوست و ملتهای دیگر با او شرکت ندارند ، می‏سازد .

طبیعت ، نوعیت انسان را می‏سازد و تاریخ فرهنگ او را ، و در حقیقت ، شخصیت و منش و " خود " واقعی او را .

هر ملتی فرهنگی خاص با ماهیتی‏ خاص و رنگ و طعم و بو و خاصیتهای مخصوص به خود دارد که مقوم شخصیت آن‏ ملت است و دفاع از آن فرهنگ دفاع از هویت آن ملت است ، و همان‏طور که هویت و شخصیت یک فرد به شخص خود او تعلق دارد و رها کردن آن و پذیرفتن هویت و شخصیت دیگری به معنی سلب خود از خود است و به معنی‏ مسخ شدن و بیگانه شدن با خود است .

هر فرهنگ دیگر جز فرهنگی که در طول‏ تاریخ ، این ملت با آن قوام یافته ، برای این ملت یک امر بیگانه است‏ ، اینکه هر ملتی یک نوع احساس ، بینش ، ذوق ، پسند ، ادبیات ، موسیقی‏ ، حساسیت ، آداب و رسوم دارد و یک نوع امور را می‏پسندد که قوم دیگر خلاف آن را می‏پسندد ، از آن است که این ملت در طول تاریخ به علل مختلف‏ از موفقیتها ، ناکامیها ، برخورداریها ، محرومیتها ، آب و هواها ، مهاجرتها ، ارتباط ها ، داشتن شخصیتها و نابغه‏ها دارای فرهنگی ویژه شده‏ است و این فرهنگ ویژه روح ملی و جمعی او را به شکل خاص و با ابعاد خاص ساخته است .

فلسفه ، علم ، ادبیات ، هنر ، مذهب ، اخلاق مجموعه‏ عناصری هستند که در توالی تاریخ مشترک یک گروه انسانی به گونه‏ای " شکل‏ " می‏گیرند و " ترکیب " می‏یابند که ماهیت وجودی این گروه را در برابر گروه های دیگر انسانی تشخص می‏بخشد و از این ترکیب ، " روحی " آفریده‏ می‏شود که افراد یک جمع را به صورت اعضای " یک پیکر " ارتباط ارگانیک و حیاتی می‏دهد و همین " روح " است که به این پیکر نه تنها وجودی مستقل و مشخص بلکه نوعی " زندگی " می‏بخشد که در طول تاریخ و در قبال دیگر پیکرهای فرهنگی و معنوی بدان‏ شناخته می‏شود ، چه این " روح " در رفتار جمعی ، روال اندیشه ، عادات‏ جمعی ، عکس‏العملها ، و تأثرات انسانی در برابر طبیعت و حیات و رویدادها ، احساسات و تمایلات و آرمانها و عقاید و حتی در کلیه‏ آفرینشهای علمی و فنی و هنری وی و به طور کلی در تمام جلوه‏های مادی و روحی زندگی انسانی او محسوس و ممتاز است .

می‏گویند : مذهب نوعی ایدئولوژی است ، عقیده است و عواطف و اعمال‏ خاص که این عقیده ایجاب می‏کند ، اما ملیت " شخصیت " است و خصایص‏ ممتازی که روح مشترک افرادی از انسانهای همسرنوشت را ایجاد می‏نماید ، بنابراین رابطه میان ملیت و مذهب رابطه میان شخصیت و عقیده است .

می‏گویند : مخالفت اسلام را با تبعیضات نژادی و برتری جوییهای قومی به‏ معنی مخالفت اسلام با وجود ملیتهای گوناگون در جامعه بشری نباید گرفت .

اعلام اصل تسویه در اسلام به معنی نفی ملیتها نیست ، برعکس ، به این معنی‏ است که اسلام به اصل وجود ملیتها به عنوان واقعیتهای مسلم و انکار ناپذیر طبیعی معترف است .

آیه " « یا أیهاالناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان أکرمکم عند الله أتقیکم »" (حجرات / . 13)

که‏ به آن بر انکار و نفی و الغای ملیتها از نظر اسلام استدلال می‏شود ، درست‏ برعکس ، اثبات کننده و تأیید کننده ملیتهاست ، زیرا آیه اول تقسیم‏بندی‏ بشریت را از نظر جنسیت ( ذکوریت و انوثیت ) که یک تقسیم‏بندی طبیعی است ، طرح می‏کند و سپس بی‏درنگ گروه‏بندی بشری را از نظر شعوب و قبایل طرح می‏کند و این‏ می‏رساند که گروه بندی مردم به شعوب و قبایل امری طبیعی و الهی است‏ مانند تقسیم شدن آنها به مرد و زن .

این جهت می‏رساند که اسلام همچنانکه‏ طرفدار رابطه‏ای ویژه میان زن و مرد است نه محو جنسیت و آثار آن ، طرفدار رابطه میان ملتها براساس تساوی آنهاست نه طرفدار محو ملیتها .
اینکه قرآن وضع ملیتها را همچون خلق جنسیتها به خدا نسبت می دهد یعنی‏ که وجود ملیتهای مشخص یک واقعیت طبیعی در خلقت است .

اینکه قرآن‏ غایت و فلسفه وجودی اختلاف ملیتها را " تعارف " ( بازشناسی ملتها یکدیگر را ) ذکر کرده است ، اشاره به این است که یک ملت تنها در برابر ملت دیگر به شناخت خود نائل می‏گردد و خود را کشف می‏نماید ، ملیت در برابر ملیتهای دیگر شخصیت خود را متبلور می‏سازد و جان می‏گیرد .

علیهذا برخلاف آنچه مشهور است ، اسلام طرفدار ناسیونالیسم به مفهوم‏ فرهنگی آن است نه مخالف آن . آنچه اسلام با آن مخالف است ناسیونالیسم‏ به مفهوم نژادی یعنی راسیسم و نژادپرستی است .

نقد نظریه


این نظریه از چند جهت مخدوش است :

اولا

مبتنی است بر نوعی نظریه درباره انسان و نوعی نظریه درباره مواد و اصول فرهنگ انسان یعنی فلسفه ، علم ، هنر ، اخلاق و غیره که هر دو مخدوش است .

درباره انسان اینچنین فرض شده که در ذات خود از نظر فکری و اینکه جهان را چگونه ببیند و چگونه درک کند و از نظر عاطفی و پویندگی و اینکه چه بخواهد و چه مسیری را طی کند و به سوی چه مقصدی حرکت‏ کند ، از هر محتوا و شکلی ولو بالقوه خالی است ، نسبتش به همه اندیشه‏ها و عاطفه‏ها و راه‏ها و مقصدها علی‏السویه است .

ظرفی است خالی ، بی‏شکل ، بی‏رنگ ، در همه چیز تابع مظروف خود ، " خودی " خود را و شخصیت خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود می‏گیرد . مظروف او هر شکل و هر شخصیت و هر راه و هر مقصدی به او بدهد ، می‏گیرد .

مظروف او - و در حقیقت اولین مظروف او - هر شکل و هر رنگ و هر کیفیت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیت که به او بدهد ، شکل واقعی و رنگ واقعی و شخصیت واقعی‏ و راه و مقصد واقعی همان است ، زیرا " خود " او با این مظروف قوام‏ یافته است و هر چه بعدا به او داده شود که بخواهد آن شخصیت و آن رنگ و شکل را از او بگیرد ، عاریتی است و بیگانه با او ، زیرا بر ضد اولین‏ شخصیت ساخته شده او به دست تصادفی تاریخ است .

به عبارت دیگر ، این‏ نظریه ملهم از نظریه چهارم درباره اصالت‏فرد و جامعه ، یعنی اصالةالاجتماعی محض است که قبلا انتقاد کردیم . مرکب حقیقی

درباره انسان - چه از نظر فلسفی و چه از نظر اسلامی - نمی‏توان اینچنین‏ داوری نمود .

انسان به حکم نوعیت خاص خود ، ولو بالقوه ، شخصیت معین و راه و مقصد معین دارد که قائم به فطرت خدایی اوست و
" خود " واقعی او را آن فطرت تعیین می‏کند . مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاکهای فطری و نوعی انسان می‏توان سنجید نه با ملاکهای تاریخی .

هر تعلیم و هر فرهنگ که‏ با فطرت انسانی انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد ، آن فرهنگ اصیل است‏ هر چند اولین فرهنگی نباشد که شرایط تاریخ به او تحمیل کرده است ، و هر فرهنگ که با فطرت انسانی انسان ناسازگار باشد ، بیگانه با او است و نوعی مسخ و تغییر هویت واقعی او و تبدیل " خود " به " ناخود " است‏ هر چند زاده تاریخ ملی او باشد.
مثلا اندیشه ثنویت و تقدیس آتش ، مسخ‏ انسانیت ایرانی است هر چند زاده تاریخ او شمرده شود ، اما توحید و یگانه پرستی و طرد پرستش هر چه غیر خداست ، بازگشت او به هویت واقعی‏ انسانی اوست ولو زاده مرز و بوم خود او نباشد .

درباره مواد فرهنگ انسانی نیز به غلط فرض شده که اینها مانند ماده‏های‏ بی‏رنگ هستند که شکل و تعین خاص ندارند ، شکل و کیفیت اینها را تاریخ‏ می‏سازد ، یعنی فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب‏ است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر ، به هر شکل و به هر رنگ که باشند ، اما اینکه چه رنگ و چه کیفیت‏و چه شکلی داشته باشند ، امری نسبی و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قوم فلسفه‏ای ، علمی ، مذهبی ، اخلاقی ، هنری ایجاب می‏کند که مخصوص خود اوست .

و به عبارت دیگر ، همچنانکه انسان در ذات خود بی‏هویت و بی‏شکل است و فرهنگ او به او هویت و شکل می‏دهد ، اصول و مواد اصلی فرهنگ انسانی نیز در ذات خود بی‏شکل و رنگ و بی‏چهره‏اند و تاریخ به آنها هویت و شکل و رنگ و چهره‏ می‏دهد و نقش خاص خود را بر آنها می‏زند .

برخی در این نظریه تا آنجا پیش رفته‏اند که مدعی شده‏اند که حتی طرز تفکر ریاضی تحت تأثیر سبک خاص هر فرهنگ قراردارد "(اشپنگلر ، جامعه شناس و صاحب نظریه معروف در فلسفه تاریخ ، به‏ نقل ریمون آرون در مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی ، ص 107. )

این نظریه همان نظریه نسبی بودن فرهنگ انسانی است .

ما در اصول فلسفه‏ درباره اطلاق و نسبیت اصول اندیشه بحث کرده‏ایم و ثابت کرده‏ایم آنچه‏ نسبی است علوم و ادراکات اعتباری و عملی است . این ادراکات است که‏ در فرهنگهای مختلف برحسب شرایط مختلف زمانی و مکانی ، مختلف است و این ادراکات است که واقعیتی ماورای خود که از آنها حکایت کند و معیار حق و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد ، ندارند . اما علوم و ادراکات و اندیشه‏های نظری که فلسفه و علوم نظری انسان را می‏سازند ، همچون اصول جهان‏ بینی مذهب و اصول اولیه اخلاق ، اصولی ثابت و مطلق و غیر نسبی می‏باشند .

در اینجا متأسفانه بیش از این نمی‏توانیم سخن را دنبال نماییم .

ثانیا

اینکه گفته می‏شود مذهب عقیده است و ملیت شخصیت و رابطه این‏ دو رابطه عقیده و شخصیت است و اسلام شخصیتهای ملی را همان گونه که هستند تثبیت می‏کند و به رسمیت می‏شناسد ، به معنی نفی بزرگترین رسالت مذهب‏ است .

مذهب - آن هم مذهبی مانند اسلام - بزرگترین رسالتش دادن یک جهان‏ بینی براساس شناخت صحیح از نظام کلی وجود بر محور توحید و ساختن شخصیت‏ روحی و اخلاقی انسانها براساس همان جهان بینی و پرورش افراد و جامعه بر این اساس است که لازمه‏اش پایه‏گذاری فرهنگی‏ نوین است که فرهنگ بشری است نه فرهنگ ملی .

اینکه اسلام فرهنگی به‏ جهان عرضه کرد که امروز به نام " فرهنگ اسلامی " شناخته می‏شود ، نه از آن جهت بود که هر مذهبی کم و بیش با فرهنگ موجود مردم خود درمی‏آمیزد ، از آن متأثر می‏شود و بیش و کم آن را تحت تأثیر خود قرار می‏دهد ، بلکه‏ از آن جهت بود که فرهنگ سازی در متن رسالت‏این مذهب قرار گرفته است .

رسالت اسلام بر تخلیه انسانهاست از فرهنگهایی که دارند و نباید داشته‏ باشند و تحلیه آنها به آنچه ندارند و باید داشته باشند و تثبیت آنها در آنچه دارند و باید هم داشته باشند .

مذهبی که کاری به فرهنگهای گوناگون‏ ملتها نداشته باشد و با همه فرهنگهای گوناگون سازگار باشد ، مذهبی است‏ که فقط به درد هفته‏ای یک نوبت در کلیسا می‏خورد و بس.

ثالثا

مفاد آیه کریمه که می‏فرماید :

" « انا خلقناکم من ذکر و انثی‏ "

این نیست که " ما شما را از دو جنس آفریدیم " تا گفته شود در این‏ آیه اول تقسیم‏بندی بشری از نظر جنسیت مطرح شده و بی‏درنگ تقسیم بندی از نظر ملیت ، و آنگاه نتیجه گرفته شود که آیه می‏خواهد بفهماند همان طور که اختلاف جنسیت امری طبیعی است و براساس آن باید ایدئولوژیها مطرح‏ شود نه بر نفی آن ، اختلاف در ملیت نیز چنین است ! مفاد آیه این است‏ که " ما شما را از مردی و زنی آفریدیم " ، خواه مقصود این باشد که‏ رابطه نسلی همه انسانها به یک مرد و یک زن منتهی می‏شود ( آدم وحوا) و خواه مقصود این باشد که همه انسانها در این جهت علی السویه‏اند که یک پدر دارند و یک مادر و از این جهت امتیازی در کار نیست .

رابعا

جمله " « لتعارفوا » " در آیه کریمه که به عنوان غایت ذکر شده ، نه به معنی این است که ملتها از آن جهت مختلف قرار داده شده‏اند که " یکدیگر را باز شناسند " تا نتیجه گرفته شود که لزوما ملتها باید به صورت شخصیتهای مستقل باقی بمانند تا بتوانند به شناخت متقابل خود نائل گردند .

اگر چنین می‏بود باید به جای " « لتعارفوا »" ( خود را باز شناسید ) " لیتعارفوا " ( خود را باز شناسند ) گفته می‏شد ، زیرا مخاطب افراد مردم‏اند و به افراد مردم می‏گوید که انشعاباتی که از این‏ جهت پیدا شده بر اساس حکمتی در متن خلقت است و آن اینکه شما افراد یکدیگر را با انتساب به ملیتها و قبیله‏ها بازشناسی کنید . و می‏دانیم که‏ این حکمت موقوف براین نیست که لزوما ملیتها و قومیتها به صورت‏ شخصیتهای مستقل از یکدیگر باقی بمانند .

خامسا

آنچه در گذشته پیرامون نظریه اسلام درباره یگانگی و چندگانگی‏ ماهیت جامعه‏ها و درباره اینکه سیر طبیعی و تکوینی جامعه‏ها به سوی جامعه‏ یگانه و فرهنگ یگانه است و برنامه اساسی اسلام استقرار نهایی چنین‏ فرهنگ و چنین جامعه‏ای است بیان کردیم ، کافی است که نظریه فوق را مردود سازد . فلسفه " مهدویت " در اسلام براساس چنین دیدی درباره‏ آینده اسلام و انسان و جهان است .


کتاب جامعه و تاریخ
نویسنده شهید مطهری
صفحه61



تعداد بازدید ها: 10037


ارسال توضیح جدید
الزامی
big grin confused جالب cry eek evil فریاد اخم خبر lol عصبانی mr green خنثی سوال razz redface rolleyes غمگین smile surprised twisted چشمک arrow



از پیوند [http://www.foo.com] یا [http://www.foo.com|شرح] برای پیوندها.
برچسب های HTML در داخل توضیحات مجاز نیستند و تمام نوشته ها ی بین علامت های > و < حذف خواهند شد..