خودآگاهی عارفانه آگاهی به خود است در رابطهاش با ذات حق .
این رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطهء دو موجود که در عرض یکدیگر قرار گرفتهاند ، مثل رابطهء انسان با افراد اجتماع ، نیست بلکه از نوع رابطهء فرع با اصل ، مجاز با حقیقت ، و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطهء مقید با مطلق است .
درد عارف ، بر خلاف درد روشنفکر ، انعکاس دردهای بیرونی در خودآگاهی انسان نیست ، بلکه دردی درونی است ، یعنی دردی است که از نیازی فطری پیدا میشود .
روشنفکر از نظر اینکه دردش درد اجتماعی است اول آگاه میشود و آگاهیاش او را دردمند میسازد ، ولی درد عارف از آن نظر که دردی درونی است ، خود درد برای او آگاهی است ، نظیر درد هر بیمار که اعلام طبیعت است بر وجود یک نیاز .
حسرت و زاری که در بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاهتر رخ زردتر
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را درد است او برده است بو
درد عارف با درد فیلسوف نیزیکی نیست .عارف و فیلسوف هر دو دردمند حقیقتاند ، اما درد فیلسوف درد دانستن و شناختن حقیقت است و درد عارف درد رسیدن و یکی شدن و محو شدن . درد فیلسوف او را از سایر فرزندان طبیعت ، از همهء جمادات و نباتات و حیوانات متمایز میسازد در هیچ موجودی در طبیعت درد دانستن و شناختن نیست اما درد عارف درد عشق و جاذبه است ، آن چیزی است که نه تنها در حیوان ، که در فرشته نیز که جوهر ذاتش خودآگاهی و دانستن است وجود ندارد .
فرشته عشق ندانست چیست قصه مخوان
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
خیمه در مزرعهء آب و گل آدم زد
درد فیلسوف ، اعلام نیاز فطرت " دانستن " است که انسان بالفطره میخواهد بداند ، و درد عارف اعلام نیاز فطرت عشق است که میخواهد پرواز کند و تا حقیقت را به تمام وجود لمس نکرده آرام نمیگیرد .
عارف خودآگاهی کامل را منحصرا در " خداآگاهی " میداند .
خود از نظرعارف
از نظر عارف آنچه فیلسوف آن را " من " واقعی انسان میشناسد ، " من " واقعی نیست ، روح است ، جان است ، یک تعین است . من واقعی ، خداست . با شکستن این تعین ، انسان خود واقعی خویش را مییابد .
محیی الدین عربی در فصوص الحکم ، فص شعیبی ، میگوید :
حکما و متکلمین در بارهء خودشناسی زیاد سخن گفتهاند ، اما معرفة النفس از این راهها حاصل نمیشود ، هر کس گمان برد آنچه حکما در بارهء خودشناسی دریافتهاند حقیقت است ، آماس کردهای را فر به پنداشته است .
یکی از پرسشهایی که از
شیخ محمود شبستری در مسائل عرفانی شد که منظومهء عرفانی کم نظیر
گلشن راز در پاسخ آنها به وجود آمد ، پرسش از " خود " و " من " بود که چیست ؟
دگر کردی سؤال از من که " من " چیست ؟
مرا از من خبر کن تا که " من " کیست ؟
چو هست مطلق آمد در اسارت
به لفظ " من " کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفتهای " من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکوش وجودیم
همه یک نوردان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
آنگاه سخنان فلاسفه را در مورد روح و " من " و خودشناسی اینچنین انتقاد میکند :
تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح میباشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمیدانی ز جزء خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود در بهی مانند آماس
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
مولوی گوید :
ای که در پیکار ، " خود " را باخته
دیگران را توز " خود " نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این و الله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی ، دام خویش
صدر خویشی ، فرش خویشی ، بام خویش
گر تو آدمزادهای چون او نشین
جملهء ذرات را در " خود " ببین
پس از نظر عارف روح و جان " من " واقعی نیست ، آگاهی به روح یا جان خودآگاهی نیست ، روح و جان مظهری از خود و از من است ، من واقعی خداست ، هر گاه انسان از خود فانی شد و تعینات را درهم شکست و ندید ، از روح و جان اثری باقی نماند ، آنگاه که این قطرهء جدا شده از دریا به دریا بازگشت و محو شد ، انسان به خودآگاهی واقعی رسیده است ، آن وقت است که انسان خود را در همهء اشیاء و همهء اشیاء را در خود میبیند و تنها آن وقت است که انسان از خود واقعی با خبر میشود .
منبع:کتاب انسان در قرآن
شهید مطهری
صفحه70