یکی از اهالی
ری میگوید:
از طرف حکومت عباسی، مأمور مالیاتی جدیدی در ری منصوب شد که با گرفتن مالیاتهای سنگین، کار را بر شیعیان تنگ کرد.
شنیدم که او هم
شیعه است. خواستم شخصاً به دیدنش بروم. اما ترسیدم حقّه ای در کار باشد و به سختی بیشتری گرفتار شوم. برای فرار از این مشکل، همان سال به
حج مشرف شدم، نزد مولایم،
امام موسی کاظم علیه السلام رفتم و ماجرا را عرض کردم.
امام نامه ای کوتاه به این مضمون برای او نوشت و به من داد:« به نام خداوند بخشاینده مهربان. بدان که خداوند در زمین خود سایبانی دارد که در آن تنها کسانی میآسایند که که در حق برادر دینیشان نیکی کنند یا غمی از او بزدایند یا شادمانی در دلش وارد سازند. و آورنده این نامه، برادر توست. والسلام.»
وقتی از سفر بازگشتم، شبانه به خانه او رفتم. اجازه گرفتم و خود را پیک "صابر" معرفی کردم. (صابر لقب امام هفتم بود که در بین شیعیان متداول بود).
او با پای برهنه دوید و در را گشود. مرا بوسید، به سینه چسباند و در آغوش گرفت. چند بار پیشانی مرا بوسید و پرسید:« آیا خودت مولایم را دیدی؟ حالش خوب بود؟»
و وقتی پاسخ دادم خوشحال شد و خدا را سپاس میگفت.
سپس مرا داخل خانه برد و بالای اطاق نشاند و خودش باادب روبروی من نشست. نامه را به او دادم.
سر پا ایستاد، نامه را با احترام تمام بوسید و خواند. آنگاه اموال خود را با من تقسیم کرد و مرتب میگفت:« برادرم! آیا خوشحال شدی؟»
و من از او تشکر میکردم.
او سرانجام مشکل مالیاتی مرا حل کرد.
من پیش خود گفتم محبتهای او را چگونه جبران کنم. دیدم بهتر است سال بعد برایش حج به جا آورم و خبر کارش را به امام برسانم. سال دیگر به حج رفتم و به حضور امام رسیدم. با شنیدن عملکرد او، در چهرهی امام آثار شادمانی پیدا شد.
به امام گفتم:« آیا رفتار او شما را شادمان ساخت؟»
امام فرمود:« آری. به خدا مرا شادمان کرد.
امیر المؤمنین علی علیه السلام را شادمان کرد. جدم
رسول خدا صلی الله علیه و آله را خوشحال کرد. خدا را هم شادمان کرد.»
منابع:
- بحار الانوار، ج 48، ص 174، ح 16، از کتاب تضاد حقوق مومنین.
مراجعه شود به: