مردی نزد
امام صادق علیه السلام رفت. امام مشغول نماز خواندن بود. در این حال هدهدی آمد و بالای سر امام ایستاد.
وقتی نماز امام تمام شد، چند لحظهای به هدهد نگاه کرد. شخص به امام عرض کرد:«آمده بودم از شما درخواستی بکنم ولی چیز شگفتی دیدم.»
امام فرمود:«چه چیز دیدی؟»
آن شخص گفت:«هدهد با شما چکار داشت؟»
امام فرمود:«آمده بود از ماری که جوجه هایش را میخورد شکایت کند. من هم از خدا خواستم مار را از بین برد.»
شخص گفت:«ای مولای من، هیچ یک از فرزندان من هم زنده نمی مانند و هر زمان که همسرم نوزادی به دنیا میآورد، نوزاد پس از چند روز می میرد.»
امام فرمود:«خواسته تو از جنس خواسته هدهد نیست، ولی هنگامی که به خانهات بازگشتی، سگی داخل خانه میشود که همسرت میخواهد به او غذایی بدهد. به همسرت بگو به او چیزی ندهد و به آن سگ نیز بگو امام صادق به من دستور داده که به تو بگویم:«خدا لعنتت کند، از ما دور شو!» پس از آن ان شاءالله فرزندانت زنده خواهند ماند.»
شخص می گوید:
پس از اجرای دستور امام، فرزندانم زنده ماندند و من اکنون سه پسر دارم.