داود نیلی میگوید:
همراه
امام صادق علیه السلام عازم
حج بودم. نزدیکیهای ظهر به من فرمود:«بهتر است توقف کنیم و برای نماز ظهر آماده شویم.»
عرض کردم:«فدایت شوم، اینجا زمین خشک و بی آب و علفی است.»
امام سکوت کرد، اما پس از اینکه پیاده شدیم، با پای خود به زمین زد و ناگهان چشمه ای از دل زمین جوشید. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. هنگام حرکت، امام به نخل خشکشدهای اشاره کرد و به من فرمود:«میخواهی از این نخل پوسیده به تو خرمای تازه بدهم؟» گفتم:«آری.»
امام شاخهای را تکان داد. ناگاه شاخه سبز و تازه شد و خرما داد. از آن خوردیم. سپس امام دوباره به شاخه نخل دست کشید و فرمود:«به اذن خداوند، مانند گذشته، پوسیده و خشک شو!» و شاخه نیز چنین شد.