مهاجر بن عمار خزاعی میگوید:
منصور دوانیقی به من مأموریت داد برای جاسوسی از
اهل بیت رسول خدا به
مدینه بروم، و برای این کار پول زیادی در اختیار من قرار داد. من به مدینه رفتم و در کنج
حرم رسول خدا مستقر شدم و شبانه روز، با کمک پول هایی که در اختیار داشتم در دل کسانی که اطراف قبر
رسول خدا در رفت و آمد بودند نفوذ کردم. پس از مدتی با جوانی از فرزندان
امام حسن علیه السلام آشنا شدم و خود را از این طریق به
امام صادق علیه السلام نزدیک کردم. هر زمان که نزدیک امام میشدم، ایشان با من مهربانی میکرد.
سرانجام، یک روز امام صادق پس از نماز به من فرمود:« ای مهاجر، به اربابت (منصور) بگو خاندان تو به چیزی غیر از جاسوسی نیازمندند. تو با جاسوسی به گروهی از جوانان خاندانت نزدیک می شوی و با پول آنها را میفریبی تا شاید از آنها سخنی صادر شود که باعث ریختن خونشان گردد. به منصور بگو اگر به اینان نیکی کنی و صله رحم را به جای آوری و آنان را بینیاز سازی، برای آنان بهتر است.»
نزد منصور رفتم و گفتم:« از پیش یک جادوگر و پیشگو آمدهام، که از همه چیز مطّلع است.» و پیام امام را به او دادم.
منصور پس از شنیدن ماجرا گفت:« به خدا سوگند، جعفر بن محمد راست گفته است. خاندان و فامیل من در مدینه به غیر از آنچه من نقشه کشیدهام نیازمندترند. ولی مواظب باش حتی یک نفر هم از این ماجرا باخبر نشود.»